جادوگر سیاه( قسمت دوم)
The Dark Wizard در قسمت قبلی بصورت خیلی خلاصه داستان رو تا جایی که باید شروع بشه رسوندم. اونجایی که تو بازار کاربونا توسط جادوگران پلیس دستگیر و به همراه نقابدار به زندان انداخته شد. جادوگران پلیس دستبندهای جادویی را به دستش نواختند و او را به زندان منتقل کردند.این زندان یک زندان همچون زندان موگلها نبود و در اطراف ان حصارهای نامرئی وجود داشت که جادوگران دستگیر شده نتوانند فرار کنند. این زندان دارای 100 بخش جداگانه برای زندانیهای مختلف بود. وقتی در راهروهای طولانی آن قدم برمیداشتند کاربونا مرتب به پلیس میگفت: پسرم در بازار گم میشود… دست مرا باز کنید من بیگناهم من فقط میخواستم جلوی اینها را بگیرم.البته برای کاربونا هیچ کاری نداشت که دستبند خود را باز کند و از ان زندان پر طلسم فرار کند. اما او میخواست بیدرد سر در ان شهر زندگی کند و کسی نداند که او همچین قدرتی دارد. اما از بخت بد او تمامی مردم ان منطقه و پلیسها دیده بودند که چطور ان نقابدار را پودر کرده بود. بعد از گذر در یک راهروی طولانی بالاخره به چپ پیچیدند و از در کوتاهی وارد شدند. اتاقی مربع شکل و کاملا از سنگ، بدون هیچ گونه پنجرهای. شخص خمیدهای پشت میز نشسته بود و برگهای را مطالعه میکرد. با ورود انها سرش را بالا برد. چشمان کاربونا از حیرت وا ماند. ان شخص دماغی داشت که انگار 20 دفعه ان را شکسته بودند با موهای نامرتب و چشمانی خوفناک که مانند چشمان مصنوعی در دو طرف به حرکت در میآمدند. نام این اورور سارینوس مودی بود. یکی از پرآوازه ترین اورورهای انگلیس که عادت زیادی به کشتن جادوگران سیاه داشت. از جایش بلند شد و به طرف کاربونا رفت. ردای سیاهی از چرم روی دوشش انداخته بود و با یک چشم به کاربونا و با چشم دیگر به نقابدار نگاه میکرد. بعد از دقیقه ای شروع به حرف زدن کرد. با صدایی همچون سایش اهن بر اهن : کدامیک از شما این جادو را به کار برده؟ کاربونا به حرف درامد:کدام جادو؟! مودی: خودت را به موش مردگی نزن. به من گفته اند ان مرد کچل که تو باشی یک نفر را با جادوی سیاه تبدیل به پودر مرگاور کرده… کاربونا منظور مودی را خوب فهمید: بگذارید توضیح… مودی با فریاد به وسط حرفش پرید: نیازی به توضیح نیست. تو یک نفر را با جادوی سیاه به قتل رساندهای. همین کافی است که دستور بدم تو را بکشند. کاربونا گفت: بگذارید حرفم را بزنم… من از افسون مقابل به مثل استفاده کردم. در این موقع که مودی رویش را از کاربونا برگردانده بود به سرعت به طرفش برگشت: به من دروغ نگو! تمام افرادی که انجا بودند به من گفته اند که تو چگونه ان مرد را میلونها تکه کردی؟ مودی با مشت بر میزش کوبید و با حالتی تهدید کننده به طرف کاربونا رفت و او را هل داد. فکر کردی با چه کسی طرفی؟ با یه مامور دستو پاشیکسته پیر و خرفت که بدون دلیل و مدرک کسی رو متهم میکنه؟ و فکر میکنی میتونی منی رو که 60 سال عمرم را در این جا با زندانیای مختلف سر و کله زدم گول بزنی؟ اگر قرار بود که من اینقدر احمق باشم که به این مقام نمیرسیدم. تو رو به خاطر این کارت به حبس ابد و مرگ محکوم میکنم. کاربونا که حالا خیلی عصبی شده بود و نمیتوانست حرفهای مودی را درک کند گفت: من چند بار باید به شما توضیح بدم این یه طلسم مقابل به مثل بوده و هر وردی که خونده شده از طرف اون شخص بوده بعد نگاهی به نقابدار انداخت: از این بپرسید این هم جزو گروه انان است من با چشم خودم شاهد بودم که مردم رو با وردهای سیاه پس میزد. من هم اون رو با وردم پس روندم و بعد رفتم سراغ بقیه ولی یه نفر از پشت سعی داشت منو هدف قرار بده، من هم از افسون مقابل به مثل استفاده کردم که اختراع خودمه! تا این حرف از دهان کاربونا بیرون پرید مودی فریاد کشید: پس حالا دیگر بدون اجازه مقامات افسون و ورد هم اختراع میکنی؟ آی نگهبان لعنتی! یکی از نگهبانانی که پالتوی قهوهای رنگی مخصوص نگهبانان پوشیده بود وارد شد. مودی دستور داد تا او را به زندان بیندازند . نگهبان دست کاربونا را گرفت و او را بیرون برد و دوباره وارد آن راهرو شدند. به جهت مخالفی که آمده بودند حرکت میکردند . کاربونا به حرف درآمد: منو ول کنید برم. من که گناهی ندارم. ببین من پول زیاد دارم اگه بزاری من برم هرچقدر بخوای بهت میدم . نگهبان ایستاد و چشم در چشم کاربونا انداخت : اگر یکبار دیگر به یکی از نگهبانان اینجا پیشنهاد رشوه بکنی مطمئن باش که اون آخرین حرفیه که میزنی. بعد صدایش را آرام کرد: نگهبانای واقعی اینجا از جنس آدم نیستن، اونا یک جور ماشین هستند که فقط از رؤسای اینجا دستور میگیرن . -: پس تو چی؟! تو کی هستی؟ -: البته من یکی از ماموران مخفی در زندان هستم و در اصل یک جاسوس فوق سری از جبهه اتحاد سیاه شمال بریتانیا! و من از جانب رئیس اصلیم وظیفه دارم تو رو از اینجا به مقر فرماندهی منتقل کنم. -: چرا من؟ مگر من کی هستم؟ -: احمق نباش کاربونا!کسی توی جبهه شمال نیست که تو رو نشناسه. اگه میخوای همینجا توی این زندان تا آخر عمر بپوسی باید اعتراف کنی که یه احمق واقعی هستی. تو رئیس رو نمیشناسی اون خیلی از این حرفا باهوشتره که بذاره یک نیروی فوقالعادهای مثل تو تویه همچین زندانی اسیر باشه. از یه پیچ دیگر گذشتند و به یک در آهنی رسیدند. نگهبان در را باز کرد و کاربونا را به داخل هل داد: به هر حال تو خواهی نخواهی توسط من به اونجا منتقل میشی اما نه به این زودی. در ضمن! فکر فرار به سرت نزنه چون تو فقط یک راه داری. اونم پیوستن به ما. همینجا بمون خودم به وقتش میام سراغت. در را به هم کوبید و دور شد. کاربونا در فکر فرو رفت. این چه تقدیری است که بعد از عمری باید با این حالت را بگذارند و به دور از زن و بچهاش که از جانش بیشتر دوست داشت در زندان باشد. روز به شب رسید و کاربونا غمگین و گرفته در سرتاسر سلول قدم میزد. تا اینکه . . . در زندان باز شد و نگهبان قبلی وارد شد، ظرف غذایی با خود حمل میکرد که در ان یک تکه نان و برش پنیر قرار داشت به اضافه یک تخم مرغ. -: چه شد؟!چرا مرا اینجا نگه داشتهاید من زنو بچه دارم ،آخر تا کی باید اینجا بمانم. نگهبان نگاهی به کاربونا انداخت و بعد گفت:سر و صدا فایدهای ندارد، اینجا تا دلیل محکم و قانع کنندهای وجود نداشته باشد نمیتوانی بیرون بروی. مگر اینکه بخواهی توی جبهه شمال عضو بشی. -: پس زنو بچم چی میشن؟ اونا رو چطوری پیدا کنم ؟! -: تو نگران اونا نباش رئیس خودش میدونه چیکار داره میکنه. حالا شامتو بخور و بگیر بخواب،فردا دادگاه داری و باید یه کاری بکنی که تو رو اینجا نگه دارن .
[pagebreak]
هرچند این مودی رو که من میشناسم تو رو به پای طناب دار میکشه. کاربونا شامش را خورد و به تختخاوبی که در انتهای اتاق قرار داشت وارد شد. به حوادث امروز فکر میکرد، به پسرش را که در بازار ول کرده بود به امان خودش، به همسرش که اکنون در خانه انتظارش را میکشد به نقابدارانی که ان روز او را مجبور به حمله کرده بودند و به خوابی که رئیس جبهه شمال برایش دیده بود. نفهمید کی به خواب رفت. صبح با صدای مکرر کوبیدن در از خواب بیدار شد و نگهبان را کنار در دید. -: خیلی زیاد خوابیدی، تا دادگاهت 20 دقیقه دیگه مونده! -: لعنتی! کاربونا را به دستشویی برد تا سر و صورتش را بشوید، و به او تکهای نان داد تا بعنوان صبحانه بخورد. سپس او را به طرف دادگاه حرکت داد. مجرمان متعددی در کنار در دادگاه به انتظار نوبت خویش ایستاده بوند. اخرین انها مرد کوتاه قدی بود با سیبیلهای قهوهای و موهای فر. صدای ضربان قلب ان مجرم به راحتی قابل شنیدن بود. کاربونا از او سوال کرد:چند وقته اینجا منتظری؟ مرد کوتاه قد جوابی نداد و با چشمان لرزان به او نگاه کرد. به نظر میآمد که لال باشد. کاربونا به صف نگاهی کرد و بعد به نگهبان پشت سر خود. نگهبان زیر گوشش وز وز کرد:حواست را جمع کن! تو حق نداری دلیل و مدرکی بیاری که تو را تبرئه کنند. کافیه که همانجا ساکت بایستی . کاربونا خواست جوابی بدهد که نگهبانی از در دادگاه بیرون آمد. کاغذی دراورد و خواند: حکم در مورد دزدی از یک خانه مربوط به دایره دزدی . اگوستین لونان بیاید داخل. مرد قدکوتاه سیبیل قهوهای تکانی به خود داد و وارد دادگاه شد. کاربونا به دقت افراد منتظر را زیر نظر گرفت، بعضیها اعتماد به نفسی داشتند و در چهرههایشان آثار انتقام دیده میشد،آنها شاهدان بودند. بعد از 10 دقیقه در دادگاه باز شد و همان نگهبان بیرون آمد و برگهای را خواند: حکمی که در مورد اعمال جادوی سیاه داده خواهد شد مربوط به دایره اورورها. کاربونا امرالد بیاید داخل! این بار کاربونا بود که به خود تکانی میداد . قدمی برداشت و وارد دادگاه شد. دادگاه یک اتاق کوچک با دیوار چوبی بود و از یک میز مخصوص قاضی و صندلیهایی دور تا دور اتاق تشکیل شده بود و یک تریبون کوچک برای جایگاه متهم و یا شهود و یک صندلی در وسط سالن. با علامت به او نشان دادند که باید در جایگاه قرار گیرد. با قدمهایی لرزان به سمت صندلی رفت، مودی با چشمان چرخانش در کنار مردی قدبلند که قاضی دادگاه بود پچ پچ میکرد، تقریبا کل سالن پچ پچ موهومی سر داده بودند. اما این کاربونا را از اعتماد به نفس نمیانداخت. بعد از قرار گرفتن در جایگاه مودی از جایش بلند شد و نامه ای را دراورد. و با صدای ناجورش شروع به خواندن کرد: متهم ! کاربونا امرالد دیروز صبح در کوچه واقع در خیابان سنت لارن با گروهی نقابدار درگیر شده و یکی از انها را به طرز فجیعی به قتل رساند . این فرد طبق شواهد موجود با جادوی ذهنی خطرناک به فرد حملهور شده و او را به هزاران تکه تبدیل کرد. حالا از شاهدین ماجرا تقاضا دارم به جایگاه شهود بیایند. مرد فروشندهای از جایش برخواست و به جایگاه شهود امد. -: دیروز صبح ساعت 10 کجا بودی؟ -: در مغازه میوه فروشی خودم مشغول کسب. -: چه دیدی؟ -: وقتی که من برای خالی کردن صندوق میوه دم در آمدم یه دفعه گروه نقابداری وارد جمعیت شدن و شروع کردن به غارت مغازهها. منم سریع دویدم تو مغازمو به صحنه نگاه کردم و بعد دیدم که این مرد تو ی هوا یه مرد دیگه رو پودر کرد. -: خیلی خوب میتونی بشینی. پیرمرد پس از حرف مودی از جایگاه بلند شد به صندلی خود بازگشت. بعد از آن مرد بوری از جایش بلند شد و به جایگاه آمد. -: حالا تو بگو چه دیدی؟ -: گروهی نقابدار که هفته پیش هم این کار را کرده بودند به ناگاه داخل جمعیت شدند و شروع کردن به دزدی من هم شروع کردم با چوبی که تو دستم بود به سروکله اونا میزدم. اما بعد این مرد با اونا درگیر شد و یکی از اونا رو پودر کرد و بعد اومد سر وقت اون یکی که به تیرک مغازه من چشبونده بود که شما رسیدید. -: گفتی یکی رو به تیرک بسته بود؟ -: اره. اول از همه اونو با یه حرکت به تیرک چسبوند و بعدش رفت سراغ بقیه که .. . . -: خوبه برو بنشین. -: بعدی. هر شخصی که شاهد ماجرا بوده تا 5 نفر امدند و شهادت دادند که دیدند کاربونا یه مرد نقابدار رو کشته. حالا نوبت کاربونا شده بود -:صحبتهای شواهد رو شنیدین و حالا برای ما اثبات شده که کاربونا مجرم است. حالا اگر دفاعی داری میتوانی بگویی. کاربونا مصمم از جایش برخاست و به جایگاه آمد. -:بگذارید قضیه رو دقیق براتون شرح بدم، من اون روز با پسر 10 سالم رفته بودیم تا وسایل اشپزخانه و غیره بخریم که یه دفعه این افراد که حدود 20 نفر بودند به میان جمعیت ریختند و وارد مغازه ها شدند. من هم پسرم رو توی یه مغازه گذاشتم و به سراغ اونا رفتم. اول از همه یکی از اونا رو به یه تیرک با طناب نامرئی بستم. -: بله .. مامورای ما اون طنابا رو دیدن. -:و بعد رفتم به سراغ بقیه اونا و با جادوهایی که بلد بودم اونا رو یه جا جمع کردم ولی یکی میخواست از پشت منو بزنه که من بلافاصله فهمیدم و ورد مقابل به مثل رو به اجرا دراوردم. اون مرد که من مطمئنم از یه طلسم سیاه در برابر من استفاده کرده بود به واسطه نیروی ذهن من ورد را برعکس به خود زد و اینطور خودش خود را تکه تکه کرد. سکوتی حکمفرما شد و بعد از چند ثانیه مودی سکوت را شکست. -: خب ما از کجا بدونیم که تو این طلسم پودر مرگاور رو اجرا نکردی؟ -: من میتونم عملا اونو اثبات کنم. این ورد اختراع خودمه . -: مزخرف نگو! -: من مزخرف نمیگم. چطوره که شما فکر میکنید من میتونم یه طلسم مرگبار مثل پودر مرگاور رو به اجرا دراورم ولی نمیتونم یه طلسم مخصوص خودم اختراع کنم؟ مودی میخواست جواب بدهد که قاضی با چکش بر میز کوفت. -: اقای مودی ناراحت نباشند. شما گفتید میتوانید عملا اثبات کنید؟ -:بله . -:خیلی خوب. نگهبان بیا اینجا. -:شخصی که اسامی ورودشوندگان را میخواند جلو امد و در جلوی قاضی قرار گرفت. -:یه طلسم به طرف اقای امرالد بفرست. -: چشم! و بعد وردی خواند . کاربونا که اماده بود بلافاصله ورد مقابل به مثل را در ذهنش مرور کرد و فهمید که نفرین بیهوشی به طرفش میآید. نگهبان به عقب پرتاب شد و بیهوش بر زمین افتاد. قاضی که از جا برخاسته بود و به صحنه نگاه میکرد دستور داد تا نگهبان را به هوش اورند. از او پرسیدند: چه وردی خواندی؟ نگهبان چشم چرخاند و بعد گفت: ورد بیهوشی! و نمیدانم چه شد؟ همزمانی که ورد را فرستادم یکهو همه چیز یادم رفت. -: کمیته ثبت جادو همکنون جادویی را که از طرف تو اعمال شده ثبت کردند و متوجه شدند که تو به هیچ وجه جادوی دیگری مرتکب نشده ای. اگر حرف دیگری نداری میتوانی بنشینی. کاربونا رفت بر سر جایش نشست. قاضی رو به قضات دیگر کرد: خب حالا قضات گرامی! آنهایی که با تبرئه شدن اقای کاربونا امرالد موافقند دستشان را بالا برند. بعد از 5 6 ثانیه چند دست ارام بالا رفت . کاربونا به چپ و راستش نگاه کرد و دستانی را دید که بالا میرود. سعی کرد بشمرد، بعد از همه خود قاضی دستش را بالا برد . ولی مودی همچنان چشم چرخانش را به اطراف میچرخاند و با چشم ثابتش به کاربونا نگاه میکرد. بعد قاضی با چکش بر میز کوبید: کاربونا امرالد تبرئه شد.