فصل سوم_ رعد و برق
مالکوم و ماروین در حالی که تمام ذهنشان را روی انچه ماریتا تعریف کرده بود متمرکز کرده بودند رختخواب هایشان را در یک گوشه از خانه پهن کردند. دراز کشیدند و دستشان را زیر سرشان گذاشتند. مالکوم به ماروین گفت:
ماروین آن سه تا کودک چه جوری زنده ماندند؟
ماروین_ چه قدر تو تیزهوشی! خب معلوم است دیگر. ان سه تا جادوگر بودند.
مالکوم_ خودم می دانم. یعنی در بچگی چه جوری عقلشان می رسید که از خودشان محافظت کنند؟
ماروین_ نمی دانم. من بیشتر به ان چیزهایی که مارتا می گفت فکر می کنم. من تا حالا ان پیرزن را ندیده ام. تو چی؟
مالکوم_ شاید چون نابینا است از خانه اش بیرون نمی اید.
ماروین_ شاید.
مالکوم_ یعنی مارشال الان تنها است؟
ماروین_ خب آره. به نظرت چرا زویا درس و مشق را ول کرد و به فکر مردم افتاد؟
مالکوم_ یک حسی بهم می گوید که از همان اول می دانست که دره ی شیطان برای اهالی دهکده خطرناک است.
ماروین_ تو تا حالا دره ی شیطان را دیدی؟
مالکوم_ نه.اصلا کجای ده است؟ چرا هر کسی به انجا می رود می میرد؟
ماروین_ شاید به خاطر گرگ ها.
مالکوم_ یعنی زویا و زوسیا از پس گرگ ها بر نیامدند؟
ماروین_ شاید انها گرگ های معمولی نیستند.
مالکوم_ شاید هم اصلا ربطی به گرگ ها نداشته باشد.
ماروین_ کم کم دارم به این نتیجه می رسم که بحث کردن در این مورد بی فایده است.
مالکوم_ تو همیشه این جوری هستی.
ماروین_ آخر فکرم یک جای دیگر سیر می کند.
مالکوم_ کجا؟
ماروین_ فردا اولین روز مدرسه است.
مالکوم_ راست می گویی. اصلا یادم نبود.
ماروین_ به نظرت اگر به مدرسه برویم دیگر وقت پیدا می کنیم که در مورد دره ی شیطان تحقیق کنیم؟
مالکوم_ تو که گفتی این کار بی فایده است.
ماروین_ من گفتم که بحث کردن بی فایده است. تحقیق کردن هیچ وقت بی فایده نیست.
در همین موقع مارگریت به سمت انها امد و گفت:
تا نصفه شب می خواهید اینجا ویز ویز کنید؟ بخوابید که فردا باید زود بیدار شوید.
مالکوم پتو را روی سرش کشید. اما ماروین خوابش نمی برد. او پتو را پس زد و به طرف پنجره رفت. هوا ابری بود و از تکان خوردن های شاخه های درختان می شد فهمید که نسیم خنکی می وزد. ماروین به ماه نگاه می کرد که به شکل هلال بود. در نزدیکی های ماه ستاره های زیادی دیده می شد. ستاره ها چشمک می زدند. ماروین لبخندی زد و به درختان چشم دوخت. در همین موقع متوجه شد که چیزی در کنار درخت تکان می خورد. چیزهایی نظیر ان در کنار سایر درختان تکان می خوردند. در همین موقع صدای زوزه ی گرگ ها به گوش رسید. ماروین که ترسیده بود به رختخوابش برگشت و پتو را روی سرش کشید. مارتین با زوزه ی دوم گرگ ها از خواب بیدار شد و از جا برخاست. فانوس را روشن کرد. با روشن کردن فانوس ماریتا و مارگریت هم بیدار شدند. مارتین بلند بلند با خودش حرف می زد. می گفت:
باید می دانستم که اگر گرگ گوسفند را نبرد به سراغ خودم می آید.
ماریتا به او گفت:
خودت هم می دانی که سراغ گوسفند نیامده بودند. الان هم دنبال تو نیامده اند.
مارتین از بالای شومینه تفنگ شکاری اش را برداشت. مارگریت از پنجره بیرون را نگاه کرد و گفت: اوه! نگاه کن. تعدادشان به پانزده تا می رسد.
مارتین از پنجره بیرون را نگاه کرد. بعد به طرف در ورودی رفت و تا خواست ان را باز کند ماریتا گفت:
چی کار می کنی؟
مارتین_ نمی خواهم که بلایی که سر خانواده ی کری آمد سر ما هم بیاید.
در همین موقع دوباره زوزه ی گرگ ها به گوش رسید. مارتین از حرکت باز ایستاد. گویی از صدای گرگ ها ترسیده بود. مالکوم و ماروین سرشان را از زیر پتو بیرون اوردند و با ترس و لرز به طرف پنجره رفتند. ماروین با دیدن سایه ی قد بلند زنی با خوشحالی گفت:
نگاه کنید! ورونیکا آمده است.
مارتا که تا ان لحظه پای ماریتا را گرفته بود به طرف پنجره رفت و پرسید:
ورونیکا کی هست؟
مارتین ، ماریتا و مارگریت هم به طرف پنجره آمدند. ورونیکا را دیدند که با گام های بلند به سمت گرگ ها می امد. ورونیکا عصایش را رو به آسمان گرفت. در همین موقع نور نقره ای رنگی از عصایش تابید که چشم را می زد. مالکوم، ماروین، مارتا، ماریتا و مارتین چشمهایشان را بستند. ناگهان رعد و برقی زد و نور نقره ای از بین رفت. از گرگ ها اثری نبود.