فصل چهارم_ اولین روز مدرسه
فردای ان روز ماریتا و مارگریت ، مالکوم و ماروین را به مدرسه رساندند. در را ه ماریتا به انها گفت:
همه ی جای این کشور بچه ها از پنج شش سالگی به مدرسه می روند ولی معلم جدید شما گفته است که حتما باید از هفت سالگی شروع کنید. یک سال است که به اینجا آمده است.
مالکوم و ماروین که اضطراب داشتند حرفی نمی زدند. ماریتا تلاش می کرد که این سکوت را بشکند. اما چون مارگریت هم ساکت بود تلاش او بیهوده به نظر می رسید. تقریبا نیم ساعت در راه بودند. مدرسه ی آنها در دورترین نقطه ی ده بود که به ده محل تولد ورونیکا و خواهرهایش نزدیک بود. مدرسه دیوارهای از جنس آجر داشت که آن روی آن رنگ سفید زده بودند. سقف شیروانی به رنگ صورتی داشت که به آنجا رنگ و رو داده بود. آن مدرسه با همت نیکوکاران پولدار شهر نزدیکشان در سی سال پیش ساخته شده بود. حدود سه سال قبل هم آن را باز سازی کرده بودند.
مالکوم و ماروین از ماریتا و مارگریت خداحافظی کردند. مدرسه چهار کلاس درسی داشت و یک حیاط بسیار کوچکی هم داشت. مالکوم و ماروین با راهنمایی زنی به یک کلاس کوچک رفتند. تا آن زمان فقط یک دختر و یک پسر آمده بودند. پسر به در و دیوار نگاه می کرد و دختر با ناخن هایش ور می رفت. مالکوم و ماروین با هم پشت یک میز نشستند. دختر به سمت آن دو برگشت و گفت:
اسم شما چیست؟
مالکوم_ من مالکوم کریستین هستم . این هم برادر دوقلو ام ماروین است. اسم تو چیست؟
دختر گفت:
من سونیا وال هستم.
ماروین رو به پسر گفت:
اسم تو چی است؟
پسر رو به ماروین برگشت و در حالی که صورتش سرخ شده بود گفت:
من کریستوفر دال هستم.
ماروین رو به مالکوم کرد و گفت:
خیلی خجالتی هست.
کریستوفر لبخندی زد و سرش را پائین انداخت. در همین موقع یک دختر و دو پسر وارد کلاس شدند. مالکوم و ماروین ان سه نفر را می شناختند. آنها سه قلو بودند. اسم آن دختر الکساندرا بود. او موهای بلند قهوه ای روشن داشت که آنها را دم موشی کرده بود. پسری که لاغرتر از برادرش بود الکسیس نام داشت. او پسری لاغر و تقریبا نازک نارنجی بود. موهاییش هم رنگ خواهرش بود و مثل خواهرش چشمان آبی داشت. برادر آن دو الکساندر بود که برخلاف الکسیس بسیار قلدر و زورگو بود. او هم مثل خواهر و برادرش موهای قهوه ای و چشمان آبی داشت و کمی هم چاق بود. سه قلوها سر یک میز نشستند. الکساندرا برای مالکوم و ماروین دست تکان داد. مالکوم و ماروین هم در جواب او دست تکان دادند. سونیا که سر میز آن دو نشسته بود و محو تماشای الکسیس بود گفت:
از پسرهای قشنگ خوشم می آید. مثلا الکسیس . به نظرم خیلی قشنگ است.
مالکوم هیچ از حرف سونیا خوشش نیامد اما ماروین حواسش به حرکات خنده دار الکساندر بود. گویی او ادای کریستوفر را در می آورد. دختری با موهای مجعد کوتاه طلایی و چشمان خاکستری جلو آمد و از مالکوم پرسید:
اینجا کلاس اول است؟
مالکوم با سر جواب مثبت داد و وقتی دختر به سمت میزی دیگر رفت به سونیا گفت:
من هم از دختران زیبا خوشم می آید.
و بعد با سر به آن دختر اشاره کرد. دختر به سونیا لبخند زد و پرسید:
اسمت چیست؟
سونیا هم به او لبخند زد و پاسخ داد:
من سونیا وال هستم. تو چی؟
دختر موهایش را به پشت گوشش راند و گفت:
من سیلویا اسمیت هستم.
کریستوفر برای سیلویا دست تکان داد و سر میز او نشست. سیلویا هم مشغول گفتگو با او شد. الکساندر به سونیا گفت:
راستی تا حالا معلم مان را دیده ای؟
سونیا اخمی کرد و گفت:
نه. مگر تو دیدی؟
الکساندر جواب داد:
آره. قدش دو متر خرده ای است و ... .
با ورود یک دختر و یک پسر الکساندر ساکت شد. گویی آن پسر را می شناخت. سریع سرگرم گفتگو با او شد. سونیا به ماروین گفت:
آن دختر جسیکا جانسون و آن پسر پل رینو است. پسر خاله دختر خاله هستند.
جسیکا که موهای مشکی مجعد بلند پرپشتی داشت و آن را دم اسبی کرده بود به سمت سونیا آمد. جسیکا چشمان آبی درشتی داشت که جذاب ترین قسمت صورتش بود. پل هم بدون هیچ حرفی کنار کریستوفر نشست. پل چشمان مشکی ، موهای مشکی و صورت سبزه ی بانمکی داشت. پسر خوبی به نظر می رسید. مالکوم و ماروین چند دقیقه بدون هیچ حرفی همه ی بچه های کلاس را از نظر گذراندند. سونیا و جسیکا در طول این مدت سخت مشغول گفتگو در مورد خرگوش سفید جسیکا بودند. پس از چند دقیقه خانم قد بلندی که ظاهرا معلمشان بود وارد کلاس شد. با ورود او همه ساکت شدند. خانم معلم کیفش را روی میز معلم گذاشت و عینکش را با بالای بینی اش راند. او قد کوتاه و لاغر بود. چشمان قهوه ای تیره و موهای کوتاه مشکی داشت. او با صدای بلندی گفت:
پس چرا دو نفرتان نیامدند؟
بعد دفترش را باز کرد. در با شدت باز شد و پسری نفس زنان وارد کلاس شد. خانم معلم به او چشم غره ای رفت و آن پسر کنار سیلویا نشست. معلم گفت:
خب. من الیزابت آدمار ، معلم کلاس اول هستم.
بعد روی صندلی نشست و گفت:
مثل اینکه فقط اس ... .
در باز شد و پسری ریز نقش و نسبتا قد بلند با آرامش وارد کلاس شد. بدون توجه به معلم کنار کریستوفر نشست. خانم آدمار در حالی که چشمانش چهار تا شده بود چند لحظه به او خیره شد. کریستوفر و سیلویا هم چند لحظه خیره به او نگاه کردند تا اینکه خانم آدمار به خود آمد و گفت:
اسم هر کس را که می خوانم دستش را بلند کند... سیلویا اسمیت ... کریستوفر دال ... استیون فلد... جسیکا جانسون ... مالکوم کریستین ... ماروین کریستین ... الکساندر پن ... الکساندرا پن ... الکسیس پن ... پل رینو ... سونیا وال ... ویل یانگ.
مالکوم و ماروین فهمیدند که آن پسری که با عجله وارد کلاس شد ویل یانگ بود و آن که آخرین نفر بود استیون فلد نام داشت. خانم آدمار گفت:
خب همه از جایتان بلند شوید تا من جاهایتان را مرتب کنم.
مالکوم و ماروین متوجه منظور او نشدند ولی مثل بقیه از جایشان بلند شدند. خانم آدمار سیلویا، سونیا، جسیکا و الکساندرا را سر یک میز نشاند ، الکساندر ، ویل، پل و کریستوفر را هم سر یک میز نشاند و سرانجام مالکوم ،ماروین ،الکسیس و استیون را هم سر یک میز نشاند. وقتی همه سر جایشان نشستند مالکوم و ماروین تازه متوجه صورت استیون شدند. استیون موهای لخت سیاهی داشت که تا زیر شانه هایش بود. چشمان درشت عسلی و مژه های بلند فر دار داشت. بینی اش سر بالا و لبهایش باریک و صورتی بود. گونه هایش برجسته بود و چانه ی تیزی داشت. صورتش لاغر ولی بی نهایت زیبابود. پسری ریز نقش و لاغر بود که پوستش به استخوانش چسبیده بود به نظر می رسید که تک تک استخوان هایش را سوهان کشیده باشند. ویل هم پسری بود که موهای مشکی براق مجعد و چشمان سبز چمنی داشت و تقریبا زیبا بود. آن روز خانم آدمار به آنها اجازه داد ه در کلاس بازی کنند و گفت که درس را از فردا شروع خواهند کرد. در تمام مدتی که الکسیس ، ماروین و مالکوم با هم بینگو بازی می کردند ، استیون به الکساندر ، جسیکا و سیلویا نگاه می کرد. سونیا هم ترجیح می داد که به جای بازی به استیون نگاه کند. مالکوم در مورد استیون به ماروین گفت:
فکر کنم از آن پسرهای مزخرف و عوضی باشد.
الکسیس هم حرف او را شنیده بود گفت:
فکر نکن. مطمئن باش. من چیزهایی در مورد او میدانم که کسی باور ندارد.
ماروین پرسید:
چه چیزهایی؟
الکسیس نگاهی به استیون کرد و گفت:
اینکه پدرش سلطان دره ی شیطان است.
مالکوم و ماروین به هم نگاه کردند و به الکسیس گفتند:
می توانی هرچه که می دانی تعریف کنی؟
الکسیس باز هم به استیون نگاه کرد و گفت:
نه. چون گوش های او خیلی قوی است.
استیون به الکسیس گفت:
جوجه فکلی اگر بخواهی در گوشم وز وز کنی زبانت را می برم ها!
مالکوم به او گفت:
مگر تو چه کاره هستی که هم چین حرف می زنی؟
استیون زیر لب گفت:
به تو مربوط نیست.