فصل ششم_ پیشگویی تلخ
مارتین_ من نیازی به کمک تو ندارم. در ضمن این را هم باید بگویم که این ده جای بچه سوسول های مثل تو نیست. تو جایت این جا نیست.
لحن مارتین خیلی عجیب بود آمیزه ای از عصبانیت به همراه حرفهایی دلسوزانه و مهربانانه بود. ظاهرا ورونیکا هم متوجه لحن او شده بود و برای اینکه او را اذیت کند گفت:
منظورت چیست؟ پس جای من کجاست؟
ماریتن سرخ شد و گفت:
منظورم این است که خانمی مثل شما که در شهر بزرگ شده است نمی تواند در این ده دوام بیاورد.
ورونیکا_ ولی من اینجا خیلی راحت هستم. من این جا وظیفه ام را انجام می دهم.
مارتین_ وظیفه ی تو چیست؟
ورونیکا_ اولا که به تو هیچ ربطی ندارد. دوما اینکه بحث را عوض نکن. سوما خودت می دانی وظیفه ام چیست.
مارتین_ در هر حال کاری از تو بر نمی یاد. همان طور که از خواهرهایت بر نیامد.
ورونیکا عصبانی شد و فریاد زد:
از دست زویا و زوسیا کاری بر نیامد؟ دفعه ی دیگر این حرف را بزنی کاری می کنم روزی صد مرتبه رویای مرگ را در سرت پرورش بدهی. زوسیا جون خواهرت را نجات داد. زویا به آن پیرزن زندگی بخشید. این زویا بود که مادرت را به آرزویش رساند. زوسیا بود که این همه آبادانی به این ده نفرین شده آورد. آن دو کارهایی کردند که آدم های از خود راضیی مثل تو صد سال سیاه نمی توانستند انجام دهند. این را هم بدان که اگر زویا نبود تا حالا به یکی از آن گرگ ها تبدیل شده بودی.
قلب ماروین در سینه فرو ریخت. مالکوم آب دهانش را قورت داد. ورونیکا ادامه داد:
آن رویایی را که در ذهنت پرورش می دهی را از مغزت بیرون کن. فهمیدی؟ من همه چیز را می دانم. این را هم از چشمانت می خوانم که دیروز عصر ملکه ی مرگ را دیدی. بگذار این را هم بهت بگویم که تا فردا شب ساعت دوازده بیش تر زنده نمی مانی. تبدیل به یکی از آن گرگ های دره ی شیطان می شوی و دست آخر هم توسط استیون فلد کشته می شوی. با سابقه هایی که هم داری به جهنم می روی. من سعی می کردم که سرنوشت شومت را عوض کنم. اما خودت نخواستی. برای زویا متاسفم که جونش را به خاطر تو از دست داد. متاسفم.
ورونیکا چرخید و به سمت خانه ی مالکوم و ماروین به راه افتاد. مارتین مدتی ساکت ماند و بعد با عصبانیت سنگی را از زمین برداشت و به طرف ورونیکا پرتاب کرد و فریاد زد:
تو هیچی نمی دانی.
سنگ به سر ورونیکا خورد. ورونیکا با خشم به سمت او برگشت و مارتین با دیدن صورت خشمگین او پا به فرار گذاشت. ورونیکا خندید. بعد دوباره را ه خانه ی آنها را در پیش گرفت.
مالکوم و ماروین وقتی که مطمئن شدند که ورونیکا دورشده است از پشت درخت بیرون آمدند و به طرف خانه دویدند. ماروین در دلش به شدت نگران مارتین بود و مالکوم که یک کلمه از حرف های ورونیکا را باور نکرده بود در دل به او فحش می داد. وقتی آن دو به خانه رسیدند لحظه ای ایستادند و نفس نفس زدند. مالکوم در را باز کرد و جلوتر از ماروین وارد خانه شد. ورونیکا کنار مارگریت نشسته بود و برای او حرف می زد. چیزی که ماروین را وحشت زده کرده بود صورت نگران مارگریت بود. ماروین دست مالکوم را کشید و او را به دنبال خود به گوشه ای آورد تا ورونیکا و مارگریت آن دو را نبینند. آن دو شنیدند که ورونیکا به مارگریت می گفت:
... یعنی تو نمی دانی؟
مارگریت_ معلوم است. برادر من هیچ کار بدی نکره است.
ورونیکا_ فکر می کنی. چقدر تو ساده هستی. می دانی چرا پدرت آخر عمری دیگر از مارشال دل خوشی نداشت؟
مارگریت_ نه ولی تا به حال خیلی در این مورد کنجکاو بودم.
ورونیکا_ پس بگذار برایت بگویم. پدرت برای مارشال پول می فرستاد تا مارشال بتواند ادامه تحصیل دهد ولی هرگز پولی به دست مارشال نمی رسید. می دانی چرا؟ مارتین باید به شهر می رفت و پول را برای مارشال پست می کرد ولی او در واقع هر وقت که به شهر می رفته است پول ها را در حسابی که باز کرده بود برای خودش پس انداز می کرده است. در ضمن هر وقت که به اداره ی پست می رفت و نامه های مارشال را دریافت می کرد آنها را می سوزاند تا پدرتان بویی نبرد. ان دروغ هایی هم که در مورد کارهای مارشال در شهر می گفت را هم که یادت است. پس فکر نکن که برادرت فرشته است. به نظر من اگر می خواهی که واقعا مارشال را بشناسی قبل از اینکه دستت از مارتین کوتاه شود، تنها یک راه داری. امشب از زیر زبان مارتین حرف بیرون بکش. مارتین هم می داند که امشب شب آخر زندگی انسان وارش است.
ورونیکا برخاست و به سمت در رفت. مارگریت از ورونیکا پرسید:
مارتین در مورد کارهای مارشال در شهر چه می گفت؟
ورونیکا پنهانی به ماروین چشمکی زد و به مارگریت پاسخ داد:
برای کسانی که فال گوش ایستاده اند بد آموزی دارد.
ورونیکا این را گفت و خنده کنان از خانه خارج شد.مالکوم و ماروین سرخ شدند. مارگریت به سمت در رفت ولی پشیمان شد و برگشت.
شب که شد ماریتا، مارتا و مارتین هم به خانه آمدند. مارگریت شام را زودتر از همیشه آورد. در طی مدتی که شام می خوردند مارگریت و ماریتا نگاه های مشکوکی بین یکدیگر رد و بدل می کردند. در این بین مارتا از جاهایی که آن روز رفته بود می گفت و با اشتها غذا می خورد. ماریتا بی اندازه نگران بود و در نتیجه به حرف های مارتا گوش نمی کرد. مارتا هم که متوجه بی اعتنایی بی سابقه ی ماریتا شده بود اخمی کرد و ادامه ی حرفش را خورد. مالکوم که برخلاف باقی اعضای خانواده نگران به نظر نمی رسید به مارتا گفت:
چرا بقیه ی حرفت را خوردی؟
مارتا در حالی که بغض کرده بود گفت:
آخر کی به حرف های من گوش می دهد؟
بعد در حالی که اشک در چشمانش برق می زد قاشقش را انداخت و از سر میز شام بلند شد. مارگریت بلند پشت سر او فریاد زد:
حوصله ی لوس بازی تو این یکی را ندارم ها!
اما مارتا بدون توجه به مارگریت از خانه خارج شد. ماروین به مالکوم علامت داد که از سر میز برخیزد. مالکوم اخمی کرد و علا رقم میل باطنی اش از سر میز بلند شد. هر دو از مارگریت به خاطر شام تشکر کردند و به کنجی رفتند و رختخواب هایشان را پهن کردند. دراز کشیدند و منتظر شدند که ماریتا یا مارگریت به حرف بیایند ولی بر خلاف انتظارشان این مارتین بود که شروع به صحبت کرد. او گفت:
ورونیکا راست می گوید. من می دانم که او مرا لو داد.
ماریتا با عصبانیت گفت:
می خواهم از زبان خودت بشنوم.
مارتین که بسیار افسرده به نظر می رسید گفت:
خب راستش من همه چیز را در مورد مارشال دروغ گفتم. او هرگز ... هیچ وقت... او اصلا تنه لش نبود. او با وجود شرایط بدی که من برایش فراهم کرده بودم درسش را ادامه داد. او هیچ وقت از ما ناامید نشد. همیشه در نامه هایش می گفت که دلش برایمان تنگ شده است. هیچ وقت نمی گفت که برایم پول بفرستید. می گفت که عیبی ندارد که برایم پول نمی فرستید من خودم هم کار می کنم هم درس می خوانم. او خیلی مهربان بود. آن طور که شما تا به حال فکر می کردید ناز نازی است نبود. من به او حسادت می کردم. من خیلی حسود بودم. من او را پیش همه خراب کردم. من ... من ... من پشیمانم.
ماریتا با عصبانیت فریاد زد:
حالا؟ حالا که دیگر هیچ فرصتی نداری متوجه شدی؟ نمی دانستم که این قدر پست هستی.
مارتین گفت:
از شما دو نفر یک خواهشی دارم. می خواهم به مارشال بگویید که حقیقت چیست.
مارگریت پرسید:
می شود بگویی چه جوری؟
مارتین گفت:
مارشال تا دو سه روز دیگر می آید اینجا.
ماریتا خواست چیزی بگوید ولی صدایش در نیامد. مارگریت با لکنت گفت:
او... او... می آید؟
ماریتن با سر جواب مثبت داد. مارگریت جیغی از خوشحالی کشید و از خانه بیرون رفت تا مارتا را پیدا کند و این خبر را به او بدهد. ماریتا از خوشحالی نمی دانست باید چی کار کند. مارتین با دیدن خوشحالی او گفت:
فردا باید گریه کنی. یادت که نرفته است.
خنده بر لب ماریتا خشک شد. سرفه ای کرد و بعد از مکثی پرسید:
یعنی هیچ راهی ندارد؟
مارتین با ناامیدی پاسخ داد:
نه. هیچ راهی.
در همین موقع ماروین صدای خرو پف مالکوم را شنید. ماروین در دل گفت:
یعنی آدم این قدر احمق می شود؟
ماروین غلتی زد و از خستگی زود خوابش برد. خواب عجیبی دید. خواب دید در نزدیکی دره ای ایستاده است و شخصی شنل پوش با قدی بلند او را به سمت خود فرا می خواند. ماروین به دنبال او براه افتاد. شخص ناگهان ناپدید شد. ماروین جلو رفت و داخل دره را نگاه کرد. ته دره قابل دیدن نبود. مه غلیظی در داخل دره وجود داشت که آمیزه ای از بخار نارنجی کم رنگ و مهی به رنگ زرد بود. دره جذبه ی انکارناپذیری داشت. ماروین می خواست به داخل دره بپرد که صدایی شنید. صدا می گفت:
ماروین! مگر همیشه آرزو نداشتی مرا ببینی؟ من تا پس فردا می آیم.
ماروین ناخودآگاه صدا زد:
مارشال!
آری او مارشال بود. او صدایی قشنگ داشت. مارشال گفت:
اگر می خواهی مرا ببینی نباید به آنجا بروی.
ماروین برگشت و پشت سرش را نگاه کرد. کسی نبود. صدای مارشال از درونش می آمد. مارشال گفت:
آنجا دره ی شیطان است. نرو اگر می خواهی که مرا ببینی.
ماروین گفت:
اما من کنجکاو هستم.
مارشال گفت:
می دانم. بالاخره روزی به آنجا خواهی رفت.
ماروین برگشت تا داخل دره بپرد ولی ناگهان دستی دستش را گرفت. ماروین به طرف آن شخص برگشت. ناخودآگاه فکر از ذهنش گذشت:
زویا.
زنی زیبا که چشمانش درست مثل آهو بود و موهای بسیار بلند مشکی رنگی داشت دست او را گرفته بود. زن چشمان نافذی داشت و بی اندازه ظریف و شکننده بود. او با قدرتی که ماروین هرگز از یک زن ندیده بود، او را از دره بیرون کشید.
در همین موقع ماروین از خواب پرید.صبح شده بود. در واقع داشت ظهر می شد. ماروین بلند فریاد زد:
مالکوم! مدرسه!
مالکوم مثل برق گرفته ها از خواب پرید. ماروین ناله کنان گفت:
دیگر دیر شده است.
مالکوم هم ناله ای کرد و گفت:
پس چرا بیدارمان نکردند.
ماروین برخاست و گشتی در خانه زد. بعد با اطمینان پاسخ داد:
برای اینکه کسی در خانه نیست.
مالکوم هم برخاست. آن دو ظرف های شام را دیدند که هنوز روی میز بود و ته مانده های غذا در آن دیده می شد.
مالکوم با اطمینان گفت:
مثل اینکه دیشب اتفاقی افتاده است.
ماروین در خانه را باز کرد. تا دور دست ها کسی دیده نمی شد. او شانه هایش را بالا انداخت و تا خواست در را ببندد چشمش به چیزی افتاد. روی در با خون چیزی نوشته شده بود. ماروین جیغی زد. مالکوم سریع به طرف او آمد. لحظه ای هر دو ساکت بودند تا اینکه مالکوم به حرف آمد و گفت:
فکر کنم ده خالی باشد.