سفارش تبلیغ
صبا ویژن

dARk ARt

دره ی شیطان - فصل 7

    نظر
فصل هفتم_ تپه های شمالی
ماروین به سمت مالکوم برگشت و گفت:
چه چیزی باعث شده است که این فکر را بکنی؟
مالکوم به سمت چراگاه اشاره کرد و گفت:
هیچ چوپانی اینجا نیست.
ماروین به چراگاه نگاه کرد و چند لحظه با خودش فکر کرد. سعی می کرد بفهمد که در روزهای قبل چه نشانه هایی وجود داشته است که در آن روز وجود نداشت. اخمی کرد و به مالکوم گفت:
مگر همه ی مردم چوپان هستند؟
مالکوم شانه بالا انداخت و گفت:
به نظر من که کسی در ده نیست.
مالکوم پشتش را به ماروین کرد و داخل کلبه شد. ماروین پشت سر او ادایش را در آورد. بعد در را با عصبانیت بست و به سمت مدرسه به راه افتاد. می خواست ببیند که بچه ها از بقیه ی مردم خبر دارند یا نه. ناگهان یادش آمد که مدرسه الان تعطیل می شود. با این فکر شروع به دویدن کرد. در حالی که می دوید چشمانش را تیز کرده بود تا اگر شخصی در ده بود او را ببیند اما انگار حق با مالکوم بود. ماروین هیچ کس را نمی دید. او از دور چیزی را دید. به نظر می رسید که یک سگ باشد. ماروین سرعتش را بیشتر کرد. کمی که به سمت آن دوید فهمید که سگ نیست بلکه گرگ است. با این فکر ماروین با تمام سرعت به سمت مدرسه دوید. قلبش در دهانش بود. تمام بدنش می لرزید. سرش گیج می رفت. خواست بایستد که مدرسه را دید. نیرویش را جمع کرد و به راهش ادامه داد. کمی که دوید از نفس افتاد. ایستاد تا نفسی تازه کند. گلویش می سوخت و شانه ی سمت راستش درد می کرد. زانوهایش ضعف می رفت. ماروین نفس عمیقی کشید و در همین هنگام چشمش به سونیا افتاد که به سمتش می آمد. ماروین چشمش را بست و دوباره نفس عمیقی کشید ولی نفسش سر جایش نمی آمد. روی زمین نشست. سرش را میان دستانش گرفت. در همین موقع سونیا به او رسید و گفت:
نباید بنشینی. باید راه بروی. بلند شو.
ماروین از او اطاعت کرد و بلند شد. شروع به قدم زدن کرد. سونیا هم در کنارش بود. سونیا گفت: امروز مدرسه تعطیل بود اما همه مجبور شدیم که این جا بمانیم. آخر مثل اینکه دیشب گرگ های دره ی شیطان دوباره دیده شده بودند. کسانی که شاهد بودند می گفتنتد که او یک دختر بچه را با خودش برده است.
ماروین ناگهان ایستاد. باورش نمی شد که این قدر زود خواهرش را از دست داده باشد. با صدایی لرزان از سونیا پرسید:
نمی دانی او که بود؟
سونیا گفت:
نمی دانم. راستی شنیدم که خواهرت گم شده است.
ماروین نگران تر شد و گفت:
دیشب از خانه قهر کرده بود.
سونیا گفت:
همه ی ده برای پیدا کردنش بسیج شدند. الان هیچ کس در این ده نیست. یعنی هیچ بزرگ سالی.
ماروین گفت:
بقیه ی بچه ها هم اینجا هستند؟
سونیا با سر جواب مثبت داد. ماروین که نفسش جا آمده بود به همراه سونیا به داخل ساختمان مدرسه رفت. به شدت نگران مارتا بود. می ترسید که گرگ های دره ی شیطان او را با خودشان برده باشند. داخل حیاط مدرسه که شدند ماروین استیون را دید که آن روز یک تی شرت سفید با شلوار مشکی پوشیده بود. تیپ و قیافه اش با همه ی بچه های ده فرق داشت. ماروین آن قدر از دیدن او هیجان زده شد که حتی به کس دیگری نگاه هم نکرد. به سرعت به سمت او رفت. نزدیک او که شد متوجه شد که او آهنگی ناآشنا را زیر لب زمزمه می کند و کاملا خون سرد است. ماروین عصبانی شد. خواهرش گم شده بود و جان همگی در خطر بود وبا این حال استیون راحت نشسته بود و آهنگ می خواند. ماروین خواست به او اعتراض کند ولی متوجه شد که الکساندرا با علاقه به او استیون نگاه می کند و با اشتیاق آهنگ او را گوش می کند. ماروین کمی به صدای استیون گوش داد و فهمید که خدا صدای زیبا و تراشیده ای به او داده است. کمی بعد کاملا از خود بی خود شد و با تمام وجود به صدای استیون گوش می کرد. ماروین در عین حال با خودش فکر می کرد که آیا صدایی مثل این صدا را تا به حال شنیده است یا نه؟
ماروین مدتی به همان حال باقی ماند تا اینک به خود آمد و متوجه شد که استیون دم در حیاط ایستاده است و بقیه ی بچه ها هم کنار او هستند و به بیرون نگاه می کنند. ماروین به سمت آنها دوید. به هیچ وجه نمی توانست حدس بزند چه چیزی در انتظارشان است. ماروین کریستوفر و الکسیس را کنار زد و بیرون را نگاه کرد. چهار تا گرگ مشکی و بزرگ آهسته به سمت آنها می آمدند. سیلویا که خیلی ترسیده بود پرسید:
حالا چی کار کنیم؟
استیون در مدرسه را بست و گفت:
باید از در پشتی فرار کنیم.
الکساندرا پرسید:
کجا برویم؟
استیون پاسخ داد:
نمی دانم. فقط از اینجا برویم.
الکساندر و استیون در را با کمک یکدیگر بستند. بچه ها به سمت در پشتی دویدند. سونیا در را باز کرد و اولین نفری بود که بیرون دوید.وقتی همه خارج شدند ویل در را بست. جسیکا گفت:
من یک فکری دارم.بیاید از راه تپه های شمالی به چراگاه خاموش برویم.
پل پرسید:
چراگاه خاموش کجاست؟
استیون بدون توجه به سوال پل گفت:
فکر خوبی است. بیاید برویم.
پل دوباره پرسید:
چراگاه خاموش کجاست؟
جسیکا دست او را کشید و گفت:
بعدا برایت می گویم. عجله کن.
بچه ها به سکت تپه های شمالی دویدند. در بین را ه ماروین یکدفعه ایستاد و فریاد زد:
پس مالکوم چی؟
بچه ها یدیگر هم ایستادند. همگی نفس نفس می زدند و به استیون نگاه می کردند به امید اینکه او راهی پیشنهاد کند. سرانجام استیون گفت:
من و ماروین به دنبال مالکوم می رویم شما ها بروید. ما هم خودمان را بهتان می رسانیم.
جسیکا اعتراض کرد:
ما از اول این کار را باهم شروع کردیم تا آخر هم هستیم.
بچه ها حرف او را تصدیق کردند. استیون گفت:
اما این یک کار استثنا است. اگر گرگ ها ما را ببینند همه ی ما را تکه تکه می کنند.
کریستوفر گفت:
نمی بینند.
استیون با لجبازی گفت:
چرا می بینند. چون که آنها گرگ معمولی نیستند. آنها عقل انسان را دارند. عقل انسان بالغ را دارند. یعنی چهار تا آدم عاقل متوجه نمی شوند؟
کسی چیزی نگفت. استیون جلو رفت و به ماروین علامت داد تا بروند. هر دو بدون مانع به سمت کلبه ی خانواده ی کریستین دویدند. در راه استیون برمی گشت و پشت سرش را نگاه می کرد تا مطمئن شود که بچه ها رفته اند.
بعد از چند دقیقه آن دو به کلبه رسیدند. ماروین در کلبه را باز کرد. چشمش به مالکوم افتاد که پشت میز نشسته بود و صبحانه می خورد. ماروین دست او را کشید و گفت:
بیا. بدو. گرگ ها الان سر می رسند.
رنگ مالکوم پرید و برای همین زودتر از همه از به بیرون دوید. ماروین و استیون به دنبالش دویدند.
آن سه بچه به تپه های شمالی رسیدند. تپه های شمالی سرسبز بودند و بسیار وسیع و مرتفع بودند. در تپه ی وسطی چراگاهی بود که به چراگاه خاموش معروف شده بود. پشت تپه ها قبرستانی بود که سالها بود که متروک مانده بود.
مالکوم ، ماروین و استیون از تپه ی اول بالا رفتند. پهلو هایشان تیر می کشید. بارها هنگام بالا رفتن از تپه ایستادند و نفسی تازه کردند. وقتی به بالای تپه رسیدند بچه ها را دیدند که به انتظار آنها آنجا نشسته بودند.