فصل هشتم_ چراگاه خاموش
استیون گفت:
بیایید هرچه سریع تر به چراگاه خاموش برویم. جسیکا تو راه را بلدی؟
جسیکا با سر جواب مثبت داد. سپس به راه افتاد. بقیه به دنبالش رفتند. پل پرسید:
چرا اسم آنجا چراگاه خاموش است؟
جسیکا ناله کرد:
من را دیوانه کردی!
استیون گفت:
چراگاه خاموش یک چراگاهی است که حدود پنجاه سال است که هیچ حیوانی آنجا چرا نکرده است. اوایل آنجا علف های خوبی داشت که توی دنیا نظیر نداشت. بعدا یک دختری در نزدیکی آن چراگاه چشمانش را از دست داد. می گویند که یک گرگی آنجا بود که به دختره حمله کرده است و آن باعث شده که چشم او کور شود. البته پدر من بهم گفت که دلیل اینکه آن دختر کور شد این بود که در زمان فعالیت دره ی شیطان داخل آن را نگاه کرده بود.
ماروین با شنیدن اسم دره ی شیطان کنجکاو شد و پرسید:
مگر دره ی شیطان در نزدیکی چراگاه خاموش است؟
استیون گفت:
آره. بعد از چراگاه خاموش مکان اسم دار بعدی قبرستان متروکه و بعد آن دره ی شیطان است.
پل پرسید:
خب چرا دیگر کسی حیوانات را برای چرا به آنجا نبرد؟
جسیکا پاسخ داد:
برای اینکه فردای آن روزی که آن دختر کور شد، همه ی گوسفندانی که در آن چراگاه چرا کرده بودند تبدیل به گرگ های وحشی شدند و به دره ی شیطان پیوستند.
مالکوم گفت:
پس دره ی شیطان به جز انسان های گرگ نما گوسفندهای گرگ نما هم دارد.
جسیکا با سر جواب مثبت داد. مالکوم پرسید:
دره ی شیطان چه جور جایی است؟
استیون پرسید:
خیلی دوست داری آنجا را ببینی؟
مالکوم با سر جواب مثبت داد. استیون پرسید:
دوست داری آنجا را نشانت بدهم؟
سیلویا اعتراض کرد:
نه! آنجا خیلی خطرناک است. این کارت جنایت است.
استیون خندید و گفت:
شوخی کردم.
پل پرسید:
ببینم آیا چراگاه خاموش و قبرستان متروکه و دره ی شیطان به هم ربط دارند؟
الکساندرا پاسخ داد:
همه ی آنها متعلق به یک نفر است که ما نمی دانیم او کیست.
مالکوم سوالی که فکرش را مشغول کرده بود مطرح کرد:
فکر می کنید با وجود اینکه چراگاه خاموش نزدیک دره ی شیطان است، آنجا جای امنی برای ماست؟
جسیکا پاسخ داد:
چراگاه خاموش الان پر از باتلاق است. برای همین گرگ ها از آنجا عبور نمی کنند.
ماروین پرسید:
ما می خواهیم قاطی باتلاق ها چی کار کنیم؟
سونیا خندید و گفت:
جسیکا آنجا را مثل کف دست بلد است. ما فقط آنجا پنهان می شویم.
بالاخره به چراگاه خاموش رسیدند. چراگاه خاموش محیطی بس ترسناک و مشکوک بود. هوا مه غلیظی داشت که باعث می شد انسان تا یک متر جلوترش را بیشتر نتواند ببیند. در فاصله های کم از هم باتلاق های بزرگی قرار داشت که سطح آن را مایه ی جیوه مانندی در بر گرفته بود. در قسمت هایی که باتلاق وجود نداشت و می شد عبور کرد ، درختهای بی شاخ و برگی هم دیده می شد که تنه هایشان خاکستری روشن بود. زمین آنجا نرم بود و خاکش درست مثل خاکستر کاغذ بود. ماروین دست الکسیس را چسبیده بود تا گم نشود. مالکوم در گوش ماروین گفت:
به نظرت اینجا چه جوری قبلا چراگاه بوده است؟
ماروین شانه هایش را بالا انداخت. آنها آن قدر پیش رفتند تا جسیکا ایستاد و گفت:
همین جا خوب است. اتراق می کنیم.
سپس خندید.
الکساندر گفت:
اواو! من مثل تو فکر نمی کنم.
جسیکا برگشت و با تعجب به الکساندر نگاه کرد. بلافاصله چشمانش چهار تا شد و دهانش باز ماند. استیون گفت: فکر کنم تعقیبمان کرده اند.
سونیا گفت:
فکر نکن. مطمئن باش.
ماروین برگشت و پشت سرش را نگاه کرد. پنج گرگ مشکی و بزرگ با احتیاط قدم برمی داشتند و به سمتشان می آمدند. کریستوفر به جسیکا گفت:
تو که گفته بودی گرگ ها اینجا نمی آیند!
جسیکا سریع گفت:
الان که وقت باز خواست کردن نیست. سریع دنبالم بیایید.
جسیکا مسیری را در پیش گرفت ولی چون از افتادن در باتلاق می ترسید نمی توانست تند برود. الکسیس به ماروین هشدار داد:
مرا رها کن. اگر من در باتلاق بیافتم تو هم با من می افتی.
ویل گفت:
جسی تندتر برو. الان می رسند.
سیلویا در حالی که از ترس می لرزید گفت:
خدایا خودت به ما رحم کن.
سپس همان طور که راه می رفت دستی به صورتش کشید. ناگهان پای ویل به تکه چوبی گرفت و در باتلاقی پرت شد. سونیا جیغی کشید و بغض سیلویا ترکید و شروع به گریه کرد. استیون که گویی منتظر چنین فرصتی بود سریع دستور داد:
بچه ها شما بروید. جسی همه را به قبرستان متروکه ببر و به ورونیکا خبر بده.
ماروین با شنیدن اسم ورونیکا دل گرمی گرفت. استیون ادامه داد:
ماروین و الکسیس با من بمانید تا این دست و پا چلفتی را در بیاوریم.
جسیکا گفت: اما... .
استیون با عصبانیت فریاد زد:
اما چی؟ می خواهی بمانی و وقت تلف کنی؟
جسیکا به بقیه ی بچه ها گفت:
دنبالم بیایید. عجله کنید.
الکسیس به گرگها نگاهی کرد و گفت:
وقت زیادی نداریم.
صدای لرزان الکسیس ماروین را هم به وحشت انداخت. استیون گفت:
شما دو تا پای من را بگرید تا ویل را نجات دهم.
ماروین نمی دانست استیون چه طوری می خواهد این کار را انجام دهد . زیرا آن قدر مه غلیظ بود که آنها اصلا ویل را نمی دیدند. با این حال اطاعت کرد و پای استیون را گرفت. استیون خودش را درو ن باتلاق انداخت. با اینکه لحظه به لحظه بالا تنه اش بیشتر در باتلاق فرو می رفت ولی با امید خاصی دستهایش را تکان می داد بلکه ویل را پیدا کند. ماروین چنان برای دیدن ویل تمرکز کرده بود که گرگ ها را فراموش کرد. استیون خودش را عقب کشید و به آن طرف باتلاق اشاره کرد. ماروین چیزی نمی دید ولی صدای مارتین را شنید که گفت:
شما به قبرستان برگردید من ویل را از اینجا می برم.
استیون بلند شد و دست الکسیس و ماروین را کشید. ماروین پرسید:
چی شده است؟ من هیچی ندیدم.
استیون در حالی که از ترس رنگ به چهره نداشت به پشت سرشان اشاره کرد و گفت:
الان بگویم؟
ماروین برگشت و دید که گرگها فقط سه متر با آنها فاصله دارند. استیون گفت:
اگر که آنها را دیدی دنبالم بیا.
استیون با آخرین سرعت ممکن روی زمین نرمی که رو به رویش بود پا گذاشت. ماروین فکر کرد که او اشتباها وارد باتلاق شده ولی به اشتباهش پی برد و به دنبال او رفت.