سفارش تبلیغ
صبا ویژن

dARk ARt

دره ی شطان - فصل 9

    نظر
فصل نه_ قبرستان
الکسیس پرسید:
هی استیو چی کار می کنی؟ من یک راه بلدم. دنبالم بیا.
استیون و ماروین به دنبال او رفتند. الکسیس گفت:
باید بدویید . آن قدر سریع که باد هم به گرد پایتان نرسد.
استیون و ماروین به دنبال الکسیس دویدند. آن قدر دویدند که شانه ی راست ماروین درد گرفت و در دهانش مزه ی خون را احساس کرد.
بعد از یک ربع دویدن به قبرستان رسیدند. قبرستان پر از قبر بود اما زمین آنجا خاکستری بود و گیاهان نارسی با ساقه ی خاکستری و شکننده در آنجا روییده بود. باد سردی می وزید. هوا تاریک روشن بود. ماروین از استیون پرسید:
چرا هوا این طوری است.
استیون _ هوا در اینجا همیشه تاریک روشن است.
الکسیس_ زود باشید باید جسیکا را پیدا کنیم.
هر سه نفر در حالی که از روی قبرها عبور می کردند دنبال جسیکا و بقیه می گشتند. بعد از حدود یک ربع جستجو استیون آن دو را صدا زد و زد و گفت:
هی اینجا را ببینید.
الکسیس و ماروین به سمت استیون دویدند. بلافاصله با دیدن آن چیزی که استیون به آن اشاره می کرد خشک شدند. مقدار زیادی خون روی زمین ریخته شده بود. الکسیس در حالی که نزدیک بود بغضش بترکد گفت:
امیدوارم این خون مال بچه ها نباشد.
استیون بدون توجه به حرف الکسیس گفت:
بیایید این رد خون را دنبال کنیم.
ماروین دنبال استیون رفت ولی الکسیس گفت:
بیایید برگردیم به خانه های مان. من می ترسم.
ماروین و استیون به دنبال رد خون رفتند و الکسیس را تنها گذاشتند. کم کم هوا سرد تر شد. ماروین که لباس گرمی به تن نداشت از سرما می لرزید و لرزش استیون را هم می دید. سرانجام وقتی که جستجویشان با شکست مواجه شد هر دو ناامید روی یک قبر بزرگ نشستند. استیون گفت:
من سردم است. گرسنه هستم. خسته ام. ای کاش الان خانه بودم.
ماروین پرسید:
نمی شود برگردیم؟
استیون_ مگر تو از گرگها نمی ترسی؟
ماروین_ چرا.
استیون_ پس باید صبر کنی تا کسی دنبالمان بیاید.
در همین هنگام آنها جسیکا را دیدند که با خوشحالی برایشان دست تکان می داد. هر دو به سمت او دویدند. وقتی به او رسیدند جسیکا گفت:
دنبالم بیایید. یک کلبه ی متروکه پیدا کرده ایم.
هر دو شادمان به دنبالش رفتند. آن قدر رفتند تا به یک کلبه ی بزرگ قدیمی رسیدند. هر سه نفر داخل شدند. بقیه ی بچه ها آنجا منتظرشان بودند. ماروین و استیون خنده کنان کنجی نشستند. ماروین با کنجکاوی بچه ها را نگاه می کرد. می ترسید یکی از آن ها زخمی شده باشد و خون مربوط به او باشد. وقتی مطمئن شد که همه ی بچه ها سالم هستند رو به آنها گفت:
کی با من می آید تا هیزم جمع کنیم؟
سونیا دستش را بلند کرد. هر دو برخاستند و از کلبه خارج شدند. باد سردی می وزید که باعث می شد خاک به چشمشان برود. هر دو سعی می کردند که به باد توجه نداشته باشند و به دنبال هیزم بگردند. عاقبت وقتی یک بغل هیزم جمع کردند ، در حالی که از سرما می لرزیدند به کلبه برگشتند.
الکساندرا با چند کبریت آتشی روشن کرد که همه دورش جمع شدند. دست هایشان را جلوی آتش گرفته بودند بلکه یخ انگشتانشان باز شود. در همین موقع در باز شد و مارتین و ویل وارد کلبه شدند. ویل سرتا پا لجنی شده بود. بچه ها با دیدن او پخی زیر خنده زدند. خود ویل هم می خندید. ناگهان مارتین پرسید:
پس الکسیس کجاست؟
ماروین که تازه یاد او افتاده بود گفت:
با ما نیامد. یک جایی نزدیک مقداری خون ماند.
مارتین زیر لب گفت: لعنتی.
سپس سبد قرمز رنگی را که به دست داشت زمین گذاشت و به دنبال الکسیس رفت. سیلویا به سمت سبد رفت و گفت:
بیایید. یک مقدار خوراکی اینجاست.
همه به سمت سبد یورش بردند. در همین موقع ماروین صدای تقی شنید. مشکوک شد و به سمت در رفت. در را باز کرد. بلا فاصله در را بست. در جواب نگاه پرسشگر بچه ها گفت:
پنج شش تا ببر بیرون منتظرمان هستند.