فصل سی و پنجم
اتاق نورانی
چشمانش در چشمن ولدمورت قفل شده بودند. احساس خستگی زیادی می کرد. با وجود اینکه از قدرت های جدیدش بهره می برد اما میدانست در مقابل ولدمورت شانس چندانی نداشت. در ضمن یکی از جاودانه ساز ها را هم از بین نبرده برد. در همین افکار بود که متوجه موضوع خوشحال کننده ای شد.
سعی کرد تعداد روح های ولدمورت و بلاهایی که سرشان آمد را به خاطر بیاورد:
یکی را در دوران نوزادی نابود کرده بود.
دومی کتابی بود که در سال دوم از بین برد.
سومی انگشتری بود که دامبلدور نابود کرد.
چهارمی گردنبند اسلایترین بود که با دامبلدور نابود کردند.
پنجمی جام هافلپاف بود که برادر سیریوس از بین برده بود.
پس فقط دو قطعه روح دیگر می ماند. یکی در بدن ولدمورت بود. ولی طبق آن چیزی که خود ولدمورت در خانه پاتر ها به آنها گفته بود ، در بدنش دو قطعه روح بود که باعث قدرت بیشتری میشد و در ضمن به او فرصت دو بار زندگی کردن میداد.
با اینکه کار هری سخت تر شده بود ولی فکر خوشحال کننده ای بود که بتواند ولدمورت را در همان شب نابود کند.
تمام این افکار در عرض چند ثانیه از مغز هری عبور کرد. چند ثانیه ای که به ولدمورت زل زده بود و از عصبانیت او لذت می برد.
چشمان سرخ ولدمورت در کاسه چرخید و با بی حوصلگی گفت:
پس بمیر! بچه ی گستاخ.
چوبش را به طرز وحشانه ای چرخاند و موج قرمزی به سمت هری فرستاد. هری سریعا از سر راه طلسم عجیب و غریب ولدمورت کنار پرید. طلسم اثرات مخرب خود را روی در چوبی پشت سر هری نشان داد.
در تکه تکه شده بود. ولی هری به این مساله توجهی نداشت. اگر شانسی برای هری بود پشت همان در و در اتاق مرموزی که به نیروی عشق هری ربط داشت ، بود. طلسمی به سمت ولدمورت پرتاب کرد و بلافاصله یک سپر دفاعی خیلی بزرگ درست کرد و از پشت آن به سمت در خروجی دوید.
صدای خشمگین ولدمورت از پشت سر به گوش می رسید:
پس چی شد این همه حرف که میزدی؟ همش همین بود پاتر؟ فقط میتونی جلوی مرگخوارهای من بایستی؟
هری مجبور بود به اعصاب خودش مسلط باشد. در غیر این صورت نه تنها خودش بلکه تمام جهان را به تباهی می کشاند. وارد اتاقی شده بود که چندین در داشت. نمی دانست از کدام در به اتاق مخصوص خودش میرسد. باید تمام در ها را امتحان میکرد. در حالی که به پشت سرش و جایی که تا چند لحظه دیگر ولدمورت ظاهر می شد ، نگاه می کرد ، به طرف نزدیکترین در رفت:
اشتباه بود.... هنوز نیومده.... بعدی..... بازم اشتباه...... زود باش در بعدی.... اینم که نبود.... خدا رو شکر انگار منو گم کرده..... باید همین در باشه.... نه لعنت به تو.... زود باش دیگه الان پیداش میشه.... پناه به ریش مرلین این اتاق چرا پیداش نمیشه.... فقط دو سه تا در مونده.... پس این ولدمورت کجاست نکنه بازم یه نقشه ای کشیده؟.... اگه این یکی هم نباشه فقط یکی باقی میمونه.... عجیبه چرا ولدمورت هنوز نیومده؟....
دستش را به سمت دستگیره آخرین در برد. در همین حال چشمان و چوبش را به سمت دری که از آن وارد شده بود ، گرفته بود. دستش دستگیره در را لمس کرد. بر خلاف در های دیگر خیلی سرد بود و احساس بدی به هری میداد. به هر حال تنها راه نجات بود.
سعی کرد آن را بچرخاند ولی موفق نشد. خیلی سفت و محکم بود. در حالی که با اظطراب بیشتری منتظر ولدمورت بود ، سعی کرد با همه قدرتش دستگیره را بچرخاند. باور کردنی نبود ولی دستگیره سر سخت تر از هری بود.
برای یک لحظه نگاهش را به سمت آن دستگیره چرخاند و برای چند لحظه در همان حالت متوقف ماند. چیزی که دستانش را دور آن حلقه کرده بود دستگیره در نبود! در عوض هری سعی داشت دست ولدمورت را بپیچاند!
لبخند شیطانی ولدمورت روی لبانش نقش بست. هری با تمام سرعتی که در خودش سراغ داشت چوب ولدمورت که الان سینه هری را هدف گرفته بود ، کنار زد ولی ولدمورت هم عکس العمل نشان داد.
درست زمانی که چوبش به سمت ران چپ هری بود ، طلسمی فرستاد. اما خوشبختانه از طلسم مرگ استفاده نکرده بود. سکتو سمپرا ! طلسمی که سوروس اسنیپ برای او کشف کرده بود. استعداد خوبی داشت اما حیف که به هدر رفت! به سمت دامبلدور رفت!
هری سعی کرد بدنش را کنار بکشد اما دیر شده بود. طلسم قدرت زیادی داشت. پای چپش تقریبا از کار افتاده بود. طلسم سکتو سمپرا.... لعنتی .... کار اسنیپ.... کسی که جان خود را در راه هدفشان از دست داد .... افرادی که برای هری مردند.... دوستانی که شاید دیگر نمیدید.... دوباره هجوم قدرت به هری....
چشمانش از درد و خشم ، سرخ شده بود. سرختر از ولدمورت. کنترل خودش را از دست داد. با سرعتی ماورای تصور چوبش را بالا برد و در ذهنش همان کاری را کرد که باید میکرد. اواداکداورا!
طلسم به ولدمورت خورد. ولدمورت در حال آپارات کردن بود ولی طلسم به او خورد. در حالی که داشت یکی از روح هایش را از دست میداد آپارات کرد. هری بقیه ماجرا را ندید و علاقه ای هم نداشت که ببیند. ولدمورت به زودی برمی گشت. چون هنوز یک روح در بدنش بود. این بار با قدرتی کم تر ولی همچنان کشنده و خطرناک.
هری فرصت را غنیمت شمارد. به سمت در یورش برد اما با شروع حرکتش ، درد در تمام وجودش پیچید. از شدت درد فریاد کشید. به پایش نگاه کرد. از ران پای چپش تقریبا چیزی باقی نمانده بود. خون تمام پا و زمین زیر پایش را خیس کرده بود. گوشت قرمز پایش کاملا مشخص شده بود. جریان هوای آزاد در میان گوشت پایش احساس بدی ایجاد میکرد.
به نظر می رسید تنها چیزی که از دو تکه شدن پایش جلوگیری می کرد استخوانی نیمه شکسته و قسمت کمی از عضلات ، گوشت و پوست پشت پایش بود.
تکان خوردن برایش بدتر از مرگ بود. مطمئنا ولدمورت به زمان زیادی برای رسیدن به آنجا نیاز نداشت. از خودش متنفر شد که چرا از مادام پامفری چیزی یاد نگرفته بود. حتی طلسمی را که سوروس اسنیپ با آن بدن دراکو مالفوی را باندپیچی کرده بود به یاد نداشت.
خون زیادی از دست داده بود. ولی باید این کار را میکرد. باید خودش را به آن در می رساند. به خاطر خودش ، دامبلدور ، رون ، هرمیون ، جینی.... جینی.... عشق!
بدون هیچ فکری حرکت کرد. فقط فکرش روی عشق متمرکز شده بود. با اولین حرکت احساس کرد ، چشمانش از کاسه خارج میشوند. بیشتر وزنش را روی پای راستش می انداخت. دو بار به زمین افتاد ولی با کمک دستانش بلند شد. چیزی به در نمانده بود. این فاصله دردناک هم طی شد.
در حالی که چهره اش را در هم کشیده بود دستش را دراز کرد و در را با یک فشار آرام باز کرد. از داخل آن اتاق نور قرمزی می تابید که باعث می شد داخل اتاق مشخص نباشد.
باید قدم به درون اتاق میگذاشت. باز هم درد آغاز شد. وقتی به درون اتاق رسید می توانست به خوبی همه جا را ببیند. خوشبختانه اتاق بزرگی نبود. کمی از اتاقش در پریوت درایو بزرگتر بود. راستی الان دادلی و عمو ورنون کجا بودند؟ چه کاری میکردند؟
این سوال در چنین موقعیتی واقعا احمقانه بود. با اینکه درد زیادی داشت ، خندید. خنده در چنین وضعی...!!
به هر حال او هری پاتر بود. پسر جیمز پاتر.
هری پاتر و انتقام نهایی - فصل 35
هری پاتر و انتقام نهایی - فصل 35
چشمانش در چشمن ولدمورت قفل شده بودند. احساس خستگی زیادی می کرد. با وجود اینکه از قدرت های جدیدش بهره می برد اما میدانست در مقابل ولدمورت شانس چندانی نداشت. در ضمن یکی از جاودانه ساز ها را هم از بین نبرده برد. در همین افکار بود که متوجه موضوع خوشحال کننده ای شد.
سعی کرد تعداد روح های ولدمورت و بلاهایی که سرشان آمد را به خاطر بیاورد:
یکی را در دوران نوزادی نابود کرده بود.
دومی کتابی بود که در سال دوم از بین برد.
سومی انگشتری بود که دامبلدور نابود کرد.
چهارمی گردنبند اسلایترین بود که با دامبلدور نابود کردند.
پنجمی جام هافلپاف بود که برادر سیریوس از بین برده بود.