سفارش تبلیغ
صبا ویژن

dARk ARt

افسانه ی هفت

                                 افسانه ی هفت

صدای قدم های بلندش در راه روهای تاریک . نم دار زیر زمین قصر میپیچید.تنها نور بسیار کمی از مشعل های روشن روی دیوارها بر فضای سیاه می تابید سایه ای که قدم به قدم به دنبالش می آمد سایه ی او نبود سایه ی مرگ بود..چهره ی او قابل تشخیص نبود.تنها چیزی که از او دیده میشد.قد بلند و لباس سیاهش بود.دستانش را در پشتش قلاب کرده بود و سرش را بالا نگاه داشته بود.صدای نفس های بلندش با صدای قدم های یکنواختش ضرب گرفته بودند و و مو را بر بدن سیخ میکردند.
بالاخره راه رو به یک درب چوبی جرم گرفته ختم شد.چند مشعل با آتش های فراوان در اطراف در وجود داشتند و باعث میشدند که چهره ی او دیده شود.
موهای بلند و شانه کرده اش را در پشتش بسته بود.چشمانش بی روح و آرام بود.ابروانش کشیده و سایه ای سیاه بر بالای چشمانش انداخته بود.ریش و سبیل کوتاهش منظم بود و در چهره ی آرامش نگرانی غریبی موج میزد.
در جلوی درب چوبی دو سرباز ایستاده بودند که با دیدن او سر به تعظیم فرود آوردند.
با صدای آرام و خش دارش و با حالتی یکنواخت گفت.
_کجاس؟
_تو اتاق منتظر شماس...دستشون قطع شده بود و ...
_بسه دیگه...
سرباز در را باز کرد و مرد با همان حالت قبلی وارد شد.مشعل های روشن در راه روی بعدی بیشتر بود و نور بیشتری بر فضا می تابید.
بدون کوچکترین نگاهی به اطراف یکراست به اولین اتاق وارد شد.
هیچ نوری در اتاق نبود.تنها چیزی که دیده میشد یک صندلی در وسط اتاق بود.صدای چکه شدن قطرات سرگردان روی زمین شنیده میشد.تنها صدایی که در سکوت اتاق به گوش میرسید.صدای نفس های تند و چکه شدن قطرات بود.
_یعنی تو نمیدونستی که اون امید بود؟همه چی رو خراب کردی...همه چی رو.
او این را گفت و درب را در پشت خود بست.نوری که معلوم نبود از کجا منعکس میشود در فضا ظاهر شد.دیواره های اتاق چرک و کثیف بود و ضخامت آن را بیشتر نشان میداد.
بر روی صندلی چهره ی رنگ پریده ی یک مرد به چشم میخورد که یک دست خود را از دست داده بود و آن را بر روی پای خود گذاشته بود.صدای چکه شدن قطرات خون او بر زمین چرک در همه جا تکرار میشد.بر خلاف چهره ی تهمتن. چهره ی رامین به قدری آشفته بود که درک آن هیچ زحمتی نداشت.موهای بلندش نامیزان در همه جای سرش دیده میشد.صورتش عرق کرده بود و مدام ناله میکرد.
تهمتن چند قدم به سمت او برداشت و دست جدا شده ی او را در دستان خود گرفت.
_تنها یه راه داری...به سرعت میری پیش آتش...تنها اونه که میتونه دستت رو...
هنوز حرفش به پایان نرسیده بود که صدای فریاد رامین در همه جا پر شد.
_آتش؟ چی فکر کردی؟اونم دست من رو مثل اولش میکنه؟هه...نه...نه...کافیه من پام به مرداب برسه...هنوز اولین قدم رو بر نداشته همه جام به خاکستر تبدیل میشه...
صدای نگران.لرزان و آرام تهمتن برای اولین بار به گوش رامین برخورد کرد.او هیچ گاه برادر خود را اینگونه ندیده بود.
_اما رامین...تو راه دیگه ای نداری...تو که نمیخوای بذاری من و فرناد تنها جلوی اون وایستیم؟ما به کمک تو احتیاج داریم...
صدای رامین دوباره بلند شد.اما این بار بلند نبود.این بار صدای هق هق بود که در اتاق چندین بار تکرار میشد.
_من...من...اون من رو میکشه...تو این رو خوب میدونی...
_اون وقت باید من و فرناد رو هم بکشه...
آخرین جمله ی تهمتن چنان بر او تاثیر گذاشت که با یک دست بریده اش او را در آغوش خود فشرد.و در یک چشم بر هم زدن آنجا را ترک کرد.
تهمتن دوباره با همان حالت خود از اتاق بیرون آمد.و یکراست به ته راه رو رفت. با هر قدمی که بر می داشت صدای نفس های بلند شخص دیگری بلند تر میشد.تا اینکه به در های بسته ی زیر زمین رسید.
بدون برخورد با در رو به رویش در باز شد و در پشتش بسته شد.دوباره آن نور عجیب در فضا ظاهر شد.صدای نفس های بلند مردی که در وسط اتاق نشسته بود همه جا را پر کرده بود.
در چشمان تهمتن برقی وجود داشت که به نور خورشید فرمانروایی میکرد.در چهره اش خطرناکترین نقشه ها می رویید و در لبخند گوشه ی لبش مرگ جوانه میزد.
مردی که در وسط اتاق بر روی صندلی فلزی نشسته بود هیچ حرکتی نکرد... و فقط با صدای خسته ی خود گفت.
_اون بالاخره تو و اربابت رو نابود میکنه...و تو خودت این رو خوب میدونی...
_بله...البته که میدونم...اما...این رو هم میدونم که اون چقدر ضعیف و تنهاست...
_ضعیف؟؟؟تنها؟؟؟
و صدای خنده ی باورنکردنی اش از عمق جودش بر هوا برخواست.
_هه...اون امیده...به اون میگن امید...امید هیچ رقیبی نداره...فقط کافیه اون شش نفر دیگه پیدا بشن...تنها هم که ... اصلا نمیشه یه چنین چیزی گفت...اون عظیم ترین سپاه رو تشکیل میده...و تو این رو خوب میدونی...تهمتن...
خنده ی تهمتن به گره خوردن ابروهایش تبدیل شد.نفس هایش تند شده بود و تحمل شنیدن حرفای آن زندانی را نداشت.از درون لباسش یک خنجر کوچک بیرون کشید.که در قلاف چرمی اش درخشش تیغه اش قابل درک بود.خنجر را در میان دو انگشتش بازی داد و با صدای آرام همیشگی اش شروع به صحبت کرد.صدایی که به هیچ وجه با حالت درونی و خشمش سازگاری نداشت...خشمی که همیشه از امید و یارانش داشت.هر بار که اسم او را میشنید درونش آتش میگرفت.گویی که در میان مواد مذاب ایستاده بود.دوست داشت او را با دستان خود خفه میکرد.دوست داشت خنجر جادویی خود را بر وسط دو چشم او فرود می آورد.و در این صورت تمام یاران آتش باید سپاس گذار او میشدند.حتی شروین که تنها فرمانده ی آتش بود که به نابودی امید مسئول گشته بود.آتش به تمام یارانش دستور داده بود که با امید کاری نداشته باشند.در غیر این صورت باید به دیدار مرگ بروند.
_خب دیگه...بسه بهادر...خودت خوب میدونی برای چی اینجام...و برای چی تو اینجایی...برادرت کجاس؟؟؟ خودت میدونی که من اون رو پیدا میکنم...اما اینکه تو بگی باعث میشه از مرگ حتمی نجات پیدا کنی...و فقط ...
_خودت خوب میدونی که بهت هیچی نمیگم...حتی این رو هم بهت نمیگم که باید تمام عمرت رو به دنبال مخفی گاه اون بگردی...من به تو هیچی نمیگم...آرزوی من اینه که بخاطر اربابم امید بمیرم...
_هه...اربابت امید...تو که هیچ وقت اون رو ندیدی؟چطور میخوای براش جون بدی؟چطور میگی اربابته؟
_همینه که شماها هیچ وقت نمیتونین معنی عشق رو بفهمین...دیدن باعث بوجود آمدن عشق نمیشه...برام مرگ اهمیتی نداره...چون میدونم که شاهین همه چیز رو به ارباب امید میگه...این رو مطمئنم...
تهمتن به پشت مرد زندانی رفت و فریاد زد
_پس بمیر...
خنجر خود را بیرون کشید و برق او را در میان هوا تماشا کرد.موهای ژولیده ی مرد را گرفت و به عقب کشید.چشمان سیاه مرد به نوک تیز خنجر دوخته شد که هر لحظه فاصله اش با چشم او کمتر میشد.تنها چیزی که برایش در آن موقع اهمیت داشت آرزوی موفقیت برای اربابش بود.بهادر این را به خوبی میدانست که هیچ راه فراری از چنگال تهمتن ندارد.تنها کاری که میتوانست بکند این بود که لحظه ها را برای رسیدن مرگ شمارش کند.لحظه هایی که هر کدام هزاران سال به طول می انجامید.لحظه هایی که هر کدام عذابی سخت بر او بود.خنجر بزرگتر و نزدیک تر میشد تا اینکه به وسط چشم او برخورد کرد.
صدای فریادش در همه جا موج میزد و در صدای خنده های شیطانی تهمتن گم میشد.تهمتن خنجر خود را به چشم او فرو کرده بود و در میان چشم او می چرخاند.صدای فیش فیش پاشیدن خون از سوراخ ایجاد شد به اندازه ای بود که لذت کشتن را از تهمتن نگیرد.خنجر را در چشمان او می چرخاند و زبیانش را در دور لبانش بازی میداد.برایش عذابی که بهادر میکشید هیچ اهمیتی نداشت و از صدای فریاد های جنون آور او لذت میبرد.قطرات خون از گوشه ی گونه ی مرد بر زمین می ریخت و تهمتن لذت میبرد.تنها چیزی که او را شاد میکرد کشتن بود...
خنجر را از چشم او بیرون کشید و زبان سرخ خود را بر تیغه ی سرخ تر آن کشید.می دانست که بهادر هنوز به طور کامل روی مرگ را ندیده است.به همین علت خنجر را در مغز او فرو برد.نوک خنجر به قدری تیز بود که به کوچکترین اشاره ای سخت ترین سنگ ها را در هم می شکست ...
آن مرد دیگر زنده نبود...برای زنده ماندن برادرش.برای ادامه ی راه اربابش و برای موفیقت او لب های مرگ را با عشق بوسیده بود.
دستمال سفید خود را از درون جیبش بیرون کشید و تیغه ی خنجر را پاک کرد.و با همان حالت از اتاق خارج شد.
تنها چیزی که در اتاق مانده بود.نور تاریکی بود و تنها صدای چکه شدن قطرات خون بود که عظمت سکوت را در هم می شکست.
+++++++++++++++++++++
دوستان عزیز...میخواستم در مورد داستان توضیح بدم...اما نظرم عوض شد گفتم که در صورتی که شما خواننده ی عزیز ندونین که چی به چیه.باعث میشه که فصل های بعدی رو هم بخونین...این برام خیلی مهمه که در کمال خاموشی همه چیز رو برای شما روشن کنم...خواهش میکنم از این طرز نوشتن ناراحت نشین...مرگ حقه و اون یارو هم حقش بود که این طوری بمیره...لااقل تهمتن این طوری فکر میکنه.
من منتظر نظرات.انتقادات و پیشنهادات شما هستم....تنها چیزی که باعث میشه من پیشرفت کنم...انتقادات شماست...با تشکر