سفارش تبلیغ
صبا ویژن

dARk ARt

دره ی شیطان - فصل 1

فصل اول_پیشگویی زن عجیب
مالکوم و ماروین به سمت برادر بزرگشان (مارتین) که چوپان بود، می دویدند.مارتین در حالی که چشمانش را بسته بود ، با تمام وجود نی می زد و سرش را با ریتم اهنگ تکان می داد. هر از چند گاهی هم چشمانش را باز می کرد و ابتدا به گوسفندان و بعد به سگ بزرگ سیاهش (ناپلئون) نگاه می کرد و دوباره چشمانش را می بست . مارتین عاشق نی زدن بود. او دوست داشت تمام روز زیر سایه ی درختی بنشیند و تا وقتی که نفسش یاری می کرد نی بزند. ان روز هم با هیچ یک از روزهای دیگر فرقی نداشت.مارتین هم مثل همیشه چشم بسته نی می زد.به جاهای زیبای اهنگ رسیده بود که صدای خش خشی شنید. بلافاصله چشمانش را باز کرد و به اطرافش نگاه کرد. مالکوم و ماروین را دید که با احتیاط به گوسفندان نزدیک می شوند. مالکوم و ماروین دوقلو بودند و حدود هفت سال داشتند. ان دو بچه های کنجکاو و ماجرا جویی بودند. هر دو مثل مارتین بینی بزرگ ، موهای فرفری قهوه ای سوخته ، چشمان ابی و دندان های سفید داشتند. لباس های تنشان هم کهنه و قدیمی و وصله پینه دار بود. مارتین با دیدن ان دو نفس راحتی کشید زیرا فکر کرده بود که صدای پای گرگ است. رو به ان دو گفت:
مالکوم! ماروین! بیایید اینجا!
مالکوم و ماروین به طرف او رفتند. مارتین از حایش برخاست و گفت:
شما مواظب گوسفندها باشید . راستش من به دستشویی نیاز دارم.
مارتین این را گفت و دوان دوان از ان دو دور شد.مالکوم و ماروین وقتی مطمئن شدند که او رفته است بلند زیر خنده زدند.در همین موقع ناپلئن شروع به واق واق کرد . ماروین به سمت ناپلئون رفت و گفت:
ناپلئون به نظر تو خنده دار نبود؟
ناپلئون به پشت ماروین رفت و او را به سمت جلو هل داد.ماروین با تعجب گفت:
هی چی کار می کنی؟
در همین موقع چشمش به چشمش به مالکوم افتاد . رنگ مالکوم پریده بود و با دهان باز به طرف چپ گله نگاه می کرد.ماروین اب دهانش را قورت داد و به ان سمت چرخید. گرگی درشت و سیاه به سمت گله می امد. ماروین به مالکوم نزدیک شد و گفت:
حالا چی کار کنیم؟
مالکوم گفت:
باید برویم سریع مارتین را پیدا کنیم.
در همین موقع صدایی زنانه از پشت سرشان شنیدند که می گفت:
گرگ دنبال فرصت می گشت تا درنبود مارتین یکی از گوسفندان را پیش سلطان دره ی شیطان ببرد. گرگ های دره ی شیطان بسیار باهوش هستند. مارتین هم از دور گرگ را می بیند و به طرف او می دود و با سنگ چشم او را کور می کند. گرگ هم دست خالی از این جا می رود.
مالکوم و ماروین به پشتشان نگاه کردند.زن جوانی با قدی بلند و اندامی لاغر و موزون با پوستی به سفیدی برف پشت سرشان ایستاده بود. او چشمان ابی اسمانی ، لب های باریک صورتی ، گونه های برجسته ، چانه ای کوچک ، بینی سر بالا و قلمی ، موهای مجعد قرمز روشن که تا ران پاهایش بود ، مژه های بلند فردار و ابروهای باریک داشت. او کلاه نوک تیز مشکی و ردای بلند مشکی به تن داشت. عصایی کج و کوله از جنس چوب ولی طلایی به دست داشت که در بالای ان نگین های درشت سبز، ابی و قرمز قرار داشت. زن به ان دو لبخند زد . مالکوم و ماروین به گرگ نگاهی کردند. گرگ به طرف نزدیک ترین گوسفند حمله کرد.نفس مالکوم و ماروین در سینه حبس شد. در همین موقع سنگی به چشم گرگ خورد . گرگ زخمی زوزه کشان از انجا دور شد. مارتین دوان دوان به سمت گله اند. ماروین به زن موقرمز گفت:
تو کی هستی؟
زن مو قرمز با لبخندی گفت:
من ورونیکا خواهر زوسیا هستم. زوسیا ی جادوگر را که می شناسید؟
ورونیکا چشمکی زد و غیب شد.مالکوم وماروین با دهانی باز شاهد رفتن او بودند. ان دو می اندیشیدند که این زن که بود که واقعه ی مربوط به گرگ را به این دقیقی پیش بینی کرده بود . چند قدم ان طرف تر مارتین هم از چیزی متعجب بود.