سفارش تبلیغ
صبا ویژن

dARk ARt

جادوگر سیاه ( قسمت سوم)

علمی ,     نظر
کاربونا از زندان مستقیم به سمت خانه حرکت کرد تنها چیزی که مهم بود این بود که همسر و فرزندش را ببیند . بعد از دور شدن از محوطه زندان آپارات کرد و به خانه خود رفت در باز بود، دلش به تپش افتاده بود قدم در خانه گذاشت همه جا تاریک بود ... لوموس... ناگهان نوری همه جای خونه رو روشن کرد شخصی در اونجا ایستاده بود و به کاربونا نگاه میکرد.
کاربونا گفت: تو کی هستی؟ با خانواده من چیکار کردی؟
نور رفت و همه جا تاریک شد. صدای خوف انگیز از دل تاریکی خانه کاربونا رو به خودش اورد: مهم نیست من کی هستم کاربونا بهتره با من کنار بیای...
کاربونا تکرار کرد : با زن و بچه من چیکار کردی؟
زن و بچه تو در مقر فرماندهی ارتش جادوی سیاه شمال در امان هستند من! دارکینوس کبیر اونها رو به اونجا منتقل کردم کاربونا اگر قرار باشه اینجا وایسیم همینجوری و در مورد کارهایی که باید انجام بشه با صحبتهای بیجا وقت تلف کنیم باید فاتحه خودمونو بخونیم ... کاربونا گیج شده بود و از طرفی دلش برای جیسی و پسرش شور میزد: من چه باید بکنم حد اقل از اونجا بیا بیرون...
: تو نمی خواد کاری انجام بدی کاربونا البته فعلا...چشماتو ببند باید با من بیایی..
-: کجا بیام کجا؟
-: چشماتو ببند چشماتو ببند... کاربونا نفهمید چه اتفاقی افتاد تنها چیزی که فهمید این بود که خودش رو در قصر با شکوهی از یخ دید که با انواع الماس و یاقوتهای رنگارنگ تزیین شده بود. : خوب کاربونا به خونه جدیدت خوش اومدی.
-:خونه جدید؟اینجا کجاست؟ جیسی جیسی؟
-:زنت رو هم میبینی به موقعش... احساس فلجی میکرد اطرافش را نگاه کرد سالنی که در اون قرار داشت یکپارچه میدرخشید به بزرگی یک زمین کوییدیچ امروزی بود بسیار مجلل و باشکوه کاربونا دوزانو روی زمین افتاده بود قدرت هیچ گونه حرکتی نداشت احساس میکرد دیگر در خونش جادو جریان ندارد نه میتوانست فریاد بکشد و نه میتوانست جم بخورد. دارکینوس نگاهی به او انداخت: از خانه جدید خوشت می آید کاربونا... آینده درخشان خودتو در اینجا میبینی؟ ها هاهاها.. لوبیم! روتسو! بیاین ببرینش پیش زن و فرزندش... دو دختر جوان تقریبا 18 ساله و زیبا از دو طرف تالار برخاستند و کاربونا را از روی زمین بلند کردند دستشان که به کاربونا برخورد کرد احساس آرامشی در دل کاربونا بوجود آمد یک حس توخالی و لذیذ که دلش میخواست تا ابد ادامه یابد اما او آموزشهای زیادی دیده بود با تمام توان سعی میکرد مقابل این حس بایستد دستانش را از دو دختر جدا کرد اما انها او را گرفته بودند و به طرف در انتهای تالار میبردند.. هرچه سعی میکرد خود را رها کند آنها او را محکمتر میگرفتند از در خارج شدند و به راهروی سقف بلند و مجللی وارد شدند کاربونا به حرف درآمد : مرا ول کنید خودم میتوانم... صدایی غیر زمینی از دو جوان برخاست : نه عزیزم تو نمیتوانی ما تو را میبریم ... کفرش درآمده بود پس از گذر از یک راهروی سقف بلند و طولانی به دری کوچک رسیدند یکی از دو جوان به طرف در اشاره کرد در باز شد این بار به دخمه تنگ و تاریکی وارد شدند که در آن 4 مشعل بزرگ خودنمایی میکرد یکی از دختران که لباس آبی آسمانی پوشیده بود کاربونا را به طرف در انتهای دخمه راهنمایی کرد و با همکار لباس صورتیش خارج شدند.
-بعد از اینکه آن دو نفر او را رها کردند دوباره آن حس فلجی و سستی به بازوها و پاهای کاربونا وارد شد به زمین افتاد و روی دو زانو به طرف در حرکت کرد دستگیره در را گرفت و پیچاند در باز شد جیسی در حالی که پسرش را در آغوش گرفته بود روی تخت بزرگی به خواب رفته بود این اتاق اتاقی کاملا بیگانه با آن قصر باشکوه بود در و دیوارش را گیاهان سبز پوشانده بود که از آن گلهای رز قرمز بیرون زده بود وعطری دل انگیز را در فضا میپراکند. اتاق به اندازه سه نفر جا داشت یک تخت بزرگ و یک تخت کوچک در آن طرف اتاق. کاربونا ضربه ای به زانویش زد سستی از زانویش بیرون رفته بود حالا دیگر احساس راحتتری داشت از جایش بلند شد و ایستاد آرام به طرف تخت رفت و بر لبه آن نشست دست بر موهای جیسی کشید. چقدر دلش برای او تنگ شده بود جیسی آرام چشمانش را باز کرد لبخندی گوشه لبش نشست پسر کاربونا کنار مادرش در خواب عمیقی فرو رفته بود.
-کاربونا لبخندی زد و همسرش را در آغوش گرفت نیم ساعت بعد در اتاق باز شد و دختر لباس آبی که لوبیم نام داشت با سینی بزرگ غذا متشکل از دو مرغ بریان بزرگ و مقدار زیادی پوره سیب زمینی و دسر وارد شد و آن را در دستان کاربونا قرار داد. پسرش چشمانش را باز کرد و وقتی پدرش را دید از جا پرید و به گردنش دراویخت : بابا... بابا کجا بودی؟ دلم برات یک ذره شده بود یه مرد بدجنس منو از اون مغازه اورد اینجا . دست دور گردن کاربونا آورد و او را بغل کرد گرمایی به بدن کاربونا وارد شد و حسی از امید را در دلش زنده کرد. دارکینوس از او چه میخواست که خودش برای بردن او اقدام کرد تا آنجا یادش می آمد در شمال بریتانیا غریب بود و کسی او را نمیشناخت ....