سفارش تبلیغ
صبا ویژن

dARk ARt

جادوگر سیاه (قسمت چهارم)

علمی ,     نظر
چند روز گذشت و کاربونا و همسر و فرزندش همچنان در اتاق زندانی بودند. خبری از دنیای بیرون نداشت و احساس پوچی به او دست می داد.
پسرش کالین مدام بی تابی میکرد و از پدر میپرسید: بابا... پس کی برمیگردیم خونه؟ چرا اینا ما رو ول نمیکنن؟
کاربونا نیز جوابی نداشت. تا اینکه یک هفته بعد هنگامی که لوبیم، دختر لباس آبی غذا را می آورد گفت: ما تا کی باید اینجا بمونیم؟ این دارکینوس کیه؟
دخترک نگاه سردش را به چشمان کاربونا دوخت. جیسی مشغول شانه زدن موهای پسرش بود و همزمان حواسش را به گفتگوی آنان جلب کرده بود.
صدایی غیر زمینی از دهان دختر خارج شد و گفت: تا وقتی که ارباب بخواهند. خودش به شما خواهد گفت.
کاربونا با بی تابی به سمت دختر رفت و فریاد زد: برو به اون اربابت بگو ما رو از بلاتکلیفی دربیاره! الان یک هفتس که ما اینجا زندانی هستیم و هیچ خبری نشده...
لبخند دلنشینی بر لبان دختر نقش بست و دستش را به صورت کاربونا نزدیک کرد. دستش را بر گردن کاربونا گذاشت.
کاربونا احساس سوزشی در گردن خود کرد که بلافاصله از بین رفت و جای خود را به حسی آرام و لذت بخش داد.
دختر گفت: نگران نباش... دارکینوس شما رو دوست داره... جادوگری به بزرگی اون وجود نداره. شما باید خیلی ممنون باشید که به عضویت ارتش اون در میاید.
کاربونا چیزی نگفت. کمی بعد متوجه شد که دست دختر هنوز بر گردن او است و لبخند به لب او را مینگرد و به او نزدیک میشود. با قدرتی که از خود انتظار داشت بلافاصله دست دخترک را از گردنش برداشت و او را به سمت در هل داد.
انگار که سیلی محکمی بر او زده باشد.. دخترک به سرعت از اتاق خارج شد.
کاربونا رویش را برگرداند. جیسی با ترس به او نگاه میکرد.
کاربونا با اخم گفت: چی شده؟
جیسی که آثار ترس از چهره اش محو میشد گفت: بهتره که با دارکینوس همکاری کنی... نه؟
کاربونا روی تخت نشست و دستانش را بر صورت گرفت.
- من نمیدونم این کیه و هدفش چیه... اگه...
جیسی همسرش را نوازش کرد و گفت: درخواست کن که با دارکینوس صحبت کنی..
کاربونا از جا برخواست و گفت: بله! باید همینکارو بکنم! کسی اینجا نیست؟
درب دخمه محکم باز شد. کسی داخل نشد، ولی انگار که راهرو او را فرامیخواند. رو به همسرش گفت: پاشو بریم..
جیسی، کالین را در آغوش گرفت و گفت: من همینجا میمونم... بهتره خودت تنها بری... دوست ندارم یه بار دیگه باهاش روبرو بشم...
کاربونا همسر و فرزندش را بوسید و از در خارج شد. احساس سستی در زانو از بین رفته بود و حالا میتوانست به راحتی حرکت کند. مشعلها در راهرو روشن میشدند و مسیرش مشخص بود. مسیری پر پیچ و خم که به طبقه بالا میرفت. تا اینکه به تالار بزرگ و یخی رسید. تالاری که از روشنیش چشمان کاربونا ناخودآگاه بسته شد.
صدایی در گوشش طنین انداخت: خوش اومدی کاربونا! بالاخره خواستار صحبت با من شدی.
کاربونا که کم کم چشمش به روشنایی عادت میکرد به سمت دارکینوس که بر تخت زیبایش تکیه زده بود حرکت کرد.
- چی از جون من میخوای؟
دارکینوس که نقاب سیاهی صورتش را پوشانده بود و ردایی به سیاهی جنگل سیاه بر تن داشت لبخندی زد و گفت: تو برای جبهه شمال میتونی معجزه باشی. تعریفت رو از هر کی که بخوای شنیدم. جادوگری با قدرت تو حق نداره زندگی آروم در کنار همسر و فرزندش داشته باشه...
کاربونا گفت: این رو خودم تعیین میکنم... دلم نمیخواد قاتل افراد...
- اوهو! درست صحبت کن. قرار نیست ما کسی رو به قتل برسونیم. انتقام میگیریم. اون هم از جبهه های سیاهی که سالها پیش اجداد من رو از بین بردند. نیاز به یک سرلشکر با صلابت و قدرتمند داشتم که پیدا کردم.
- اما...
- تو اگر میخواستی زندگی عادی و پست ماگلها را داشته باشی برای چی رفتی جادوهای باستانی را یاد گرفتی؟ پس حتما میخواستی از اونا استفاده کنی و چه جایی بهتر از اینجا!
- تو اشتباه میکنی! من تا بحال آزارم به یک مورچه نرسیده...
- اما میرسه! و همین کافیه...
- دارکینوس! من نمیخوام کمکت کنم و نمیکنم. چطور میخوای منو مجبور کنی؟
دارکینوس لبخندی زد و گفت:
- اول اینکه به من نگو دارکینوس! من رو امپراطور تاریکی صدا کن. دوم اینکه تو حتی اگر نخوای هم مجبوری با من همکاری کنی... البته. تو تاج سر منی! اما اگر بخوای سرخود راه بری... همسرت و پسرت رو میکشم.
- نمیتونی!
- میتونم.. کار سختی نیست. فکر نمیکنم اون پرتیکای خرفت طلسم دایون* رو بهت یاد نداده باشه!
کاربونا متعجب فریاد زد: اون رو از کجا میشناسی؟
امپراطور تاریکی یا همان دارکینوس از جا برخواست و قهقه ای سر داد. از پلکان تختش پایین آمد و روبروی کاربونا قرار گرفت. دست سنگینش را بر شانه کاربونا قرار داد و گفت: خامی پسر! من و پرتیکای خرفت بیش از 80 سال در پیشگاه مرلین کبیر درس خوانده ایم...
کاربونا که دیگر از تعجب شاخ در میآورد گفت: چی؟

ادامه دارد.