فصل دوم_ ماریتا می داند
مارتین در مورد گوسفندان و گرگ چیزی نگفت. فقط از آن دو نفر خواست که مزاحم او نشوند. مالکوم و ماروین هم که می دانستند مارتین چه اخلاقیاتی دارد به پر و پای او نپیچیدند. چون گرسنه بودند به سمت خانه به راه افتادند. در راه به آنچه اتفاق افتاده بود می اندیشیدند. به زن مو قرمز که ورونیکا نام داشت، به زوسیا که باید می شناختند ولی حتی اسم او را نشنیده بودند، به اینکه چرا مارتین از آن دو خواسته بود که به پر و پایش نپیچند و ... . وقتی به خانه رسیدند، خواهرشان ماریتا را دیدند که مشغول پختن شام بود. آنها پدر و مادر نداشتند و هفت تا بچه بودند. مالکوم و ماروین دو برادر و سه خواهر داشتند. ماریتا، مارگریت، مارتا، مارتین و مارشال. مارتین که حدود سی سال داشت خرج خانه را می داد، مارشال که بیست سال داشت در شهر درس می خواند، مارگریت و ماریتا کارهای خانه را انجام می دادند و دوقلوهایی هجده ساله بودند و مارتا که پنج سال داشت هم همیشه مشغول بازی بود. مالکوم ،ماروین و مارتا هرگز مارشال را ندیده بودند ولی مارگریت می گفت که او پسری زیبارو و بی اندازه مهربان است. مادر آنها سر به دنیا آوردن مارتا غزل خداحافظی را خوانده بود و پدرشان هم در دره ی شیطان کشته شده بود. هیچ کس از جزئیات ای قتل خبری نداشت. مالکوم و ماروین پیش ماریتا رفتند و چون او را مثل مادر خود می دانستند با او در مورد اتفاقاتی که افتاده بود صحبت کردند. برای او تعریف کردند که گرگ چه طور منتظر رفتن مارتین بود و آن زن چگونه جزئیات آن حادثه را به این خوبی پیشگویی کرده بود. ماریتا با دهانی باز به آن دو نگاه می کرد. وقتی حرف های آن دو نفر تمام شد، ماریتا هیجان زده از آن دو پرسید: شما خواهر زوسیا را دیده اید؟ من همیشه آرزو داشتم که او را از نزدیک ببینم.
مالکوم پرسید: چرا؟
ماریتا پاسخ داد: برای اینکه او در زیبایی نظیر ندارد. در ضمن جادوگر قابلی هم هست. آنهایی که او را می شناسند می گویند پیشگویی او رد خور ندارد.
ماروین پرسید: او کیست؟
ماریتا لبخندی زد و گفت:
ورونیکا ،زوسیا و زویا سه خواهر هستند که با هم سه قلو اند. آنها بچه های زنی فقیر بودند که بعد از به دنیا آوردن آن سه با تصور اینکه باید تنها و دست خالی شکم آنها را پر کند، خودکشی کرد. یعنی خودش را حلق آویز کرد. آنها در یک کلبه در دهکده ی نزدیک اینجا زندگی می کردند. یک کلبه ی خرابه که سقفش سوراخ بود، دیوارهایش پوسیده بودند، پنجره هایش شیشه نداشتند و خلاصه همه انتظار داشتند که این کلبه جلوی چشمشان خراب شود. هیچ کس به آنجا توجه نداشت. همه آنجا را یک خرابه ی غیر مسکونی فرض می کردند. تا اینکه سه ماه بعد از خودکشی مادر سه قلوها ، مادر ما که اتفاقا برای گردش به آنجا رفته بود، بوی بدی را که از کلبه به مشام می رسید را حس کرد. در کلبه را باز کرد و با سه کودک زیبای سه ماهه و پیکر حلق آویز شده ی مادر آنها مواجه شد. مادرمان خیلی تعجب کرده بود چون نمی توانست خودش را توجیه کند که سه کودک چگونه زنده مانده اند. خلاصه سه کودک روی پای خودشان می ایستادند و بزرگ می شدند. تا وقتی که سن مدرسه رفتنشان فرا رسید. آنها در ده ما مدرسه می رفتند. معلم آنها زنی بود که از شهر آمده بود و عاشق تدریس بود. او روی سه کودک اسم گذاشت. چون او همیشه عاشق ورونیکا بود اسمش را متمایز از خواهرهایش قرار داد. آن سه کودک که حالا بهتر است بگویم سه نفر همکلاسی مارشال بودند. معلم آنها متوجه استعداد ورونیکا ، زوسیا ، زویا و مارشال در فراگیری شد و آن چهار نفر را به شهر فرستاد تا ادامه تحصیل دهند. پس از چندی زویا از درس خواندن دست کشید و به ده ما برگشت. او با استفاده از قدرت جادوی اش که با کمک آن جانش را در نوزادی نجات داده بود، خدمات بسیاری به ما کرد. اما او با کشف دره ی شیطان و کنجکاوی در مورد آن جانش را از دست داد. زوسیا به خون خواهی خواهرش درس خواندن را رها کرد و به دره ی شیطان رفت. وقتی ناامید از به دست آوردن اطلاعات بیشتر به ده اش رفت، فهمید که بهترین راه برای شاد کردن خواهرش این است که به اهالی ده کمک کند. من او را به یاد دارم. او بی اندازه مهربان بود. با وجود سن کمش ، بیشتر از همه می فهمید. او جان مرا نجات داد... البته در این راه جان خودش را از دست داد. بعد از مرگ زوسیا اوازه ی جادوگری بی همتا در کشور پیچید. ورونیکا. با فهمیدن این موضوع که ورونیکا در حال کمک به مردم صغیر است، این را هم می شود فهمید که دیگر مارشال تنها است. خب همین. البته ناگفته نماند که اگر دوباره او را دیدید حتما از او بپرسید که چه بر سر مارشال آمده است. من برای او نگران هستم.
مالکوم و ماروین که تا آن لحظه ساکت بودند و به حرف های خواهرشان گوش می دادند، به هم نگاهی کردند و ماروین پرسید: زوسیا چه طوری جان تو را نجات داد؟
ماریتا به دیگ سوپ روی آتش نگاهی کرد و چشمکی زد و گفت:باشد برای بعد.
با آمدن مارتین، مارتا و مارگریت همگی مشغول خوردن غذا شدند. مارتین هنوز هم آشفته بود. به شدت در فکر بود. ماریتا چیزی از او نپرسید. در طول مدتی که شام می خوردند مارتا از پیرزنی تعریف می کرد که به دیدنش رفته بود و اینکه او چه جوری با چشمان نابینا بافتنی می بافت و گلدوزی می کرد. مارگریت که سرحال بود به حرف های مارتا گوش می داد. بعد از خوردن شام، مالکوم و ماروین به رخت خواب رفتند تا بتوانند بهتر در مورد ورونیکا بحث کنند.