فصل پنجم_ زنگ تفریح
صدای زنگ پیچید. مالکوم و ماروین نمی دانستند باید چی کار کنند. آنها الکساندرا و جسیکا را دیدند که از کلاس خارج شدند و خانم آدمار هم چیزی به آنها نگفت. الکسیس به آن دو گفت:
زنگ تفریح است. نمی خواهید به حیاط بروید؟
ماروین گفت:
چرا. داشتیم می آمدیم.
مالکوم ، ماروین و الکسیس با هم به حیاط رفتند. حیاط بسیار کوچک بود ولی به هر حال آن سه نفر گوشه ای را انتخاب کردند و آنجا نشستند. ماروین بلافاصله به الکسیس گفت:
زود باش. بگو در مورد استیون چی می دانی؟
الکسیس به اطرافش نگاه کرد و مطمئن شد که کسی نگاهشان نمی کند گفت:
شما چیزی در مورد دره ی شیطان می دانید؟
مالکوم گفت:
فقط این را می دانیم که پدرمان در نزدیکی آنجا کشته شد و خواهرمان هم نزدیک بود همین بلا سرش بیاید. این را هم می دانیم که گرگ هایش خیلی باهوش هستند.
الکسیس با تعجب گفت:
چه جوری با این اطلاعات کم تا حالا زنده مانده اید؟ پس شما چیزی در مورد ملکه ی مرگ نمی دانید.
الکسیس پوزخندی زد و گفت:
تا حالا او را ندید نه؟ چقدر خوش شانسید.
ماروین گفت:
جونم به لبم رسید بگو دیگر.
الکسیس گفت:
می دانید ملکه ی مرگ کی هست؟
مالکوم و ماروین یک صدا گفتند:
نه.
الکسیس گفت:
او خیلی هم نحس است. هرکس او را ببیند گرگ های دره ی شیطان او را تیکه تیکه می کنند.
در همین موقع کسی از پشت شان گفت:
واقعا ملکه ی مرگ را این طور فرض می کنی؟
الکسیس، مارکوم و ماروین برگشتند. استیون پشت شان بود و پوزخند می زد. الکسیس با نفرت او را نگاه کرد و گفت:
تو چه جوری آن را فرض می کنی؟
استیون گفت:
من می دانم او کیست و چی کار میکند. برای همین نیاز ندارم که در مورد او خیال پردازی کنم یا در مورد او به دیگران دروغ بگویم.
استیون کلمه ی دروغ را به طرز عجیبی بیان کرد. ماروین پرسید:
او چی است؟
استیون در حالی که به الکسیس نگاه می کرد گفت:
او انسان است.
مالکوم پرسید:
چه شکلی است؟
استیون گفت:
او یک جادوگر است که اول به همه روی خوش نشان می دهد و بعد به طعمه اش قول می دهد که اگر مثلا به فلان جا بیاید مشکلش را حل می کند. بعد هم شر او را می کند.
الکسیس پرسید:
تو از کجا می دانی؟
استیون پوزخندی زد و گفت:
تو که می دانی برای چی می پرسی؟
الکسیس به او چشم غره ای رفت و استیون هم پوزخند زنان از آنجا رفت. الکسیس گفت:
خیلی آدم خنگی است. خیلی راحت خودش را لو می دهد. البته در بعضی مواقع خیلی زرنگ می شود. مثلا در کلاس دیدیش؟ سونیا داشت نگاهش می کرد و او برای اینکه سونیا را ضایع کند به جسیکا و سیلویا و خواهر من را نگاه می کرد.
ماروین به هیچ وجه از الکسیس خوشش نیامده بود و به نظرش او خیلی ابله بود ولی مالکوم بر عکس برادرش از او خوشش آمده بود و به نظرش او خیلی پسر خوبی بود. وقتی زنگ تفریح تمام شد و همه به سوی کلاس درس شان می رفتند مالکوم و ماروین هر دو به یک چیز فکر می کردند. آنها به صحبت های الکسیس و استیون فکر می کردند. وقتی به کلاس رسیدند همه سر جایشان نشسته بودند. جسیکا و الکساندرا برای ماروین دست تکان دادند. مالکوم اخمی کرد و معلوم بود که برادرش حسودی می کند. سونیا کمی آن طرف تر با هیجان استیون را نگاه می کرد. ماروین و مالکوم سر میزشان نشستند. ظاهرا استیون از نگاه های سونیا خسته شده بود و دیگر به نظرش اصلا راه خوبی نبود که به بقیه ی دخترها نگاه کند. خانم آدمار مثل زنگ پیش به آنها اجازه ی بازی و تفریح را داد و خودش را با بافتنی اش سرگرم کرد. استیون که از دست سونیا حرص می خورد از کوره در رفت و به او گفت:
چیه؟ نگاه می کنی؟ آدم ندیدی؟
سونیا سرخ شد و سرش را پائین انداخت. الکسیس به استیون گفت:
هی! استیو چرا این شکلی با او حرف زدی؟
استیون به الکسیس گفت:
فکر نمی کنم دختری که با این سن سال این قدر هیز باشد لیاقت حرف دیگری را داشته باشد.
ویل به استیون گفت:
ما همه می دانیم که الکسیس طرفدار خدمتکاران است پس نیازی به این حرف ها نیست.
استیون لبخندی زد. ماروین به ویل گفت:
این چیزی که گفتی چه ربطی به سونیا دارد؟
ویل به سونیا نگاه کرد و گفت:
برای اینکه مادر سونیا خدمتکار ما است.
مالکوم پرسید:
یعنی چی که مادر سونیا خدمتکار ماست؟
استیون زیر لب گفت:
خدمتکار شما نه. خدمتکار خانه ی ویل. فهمیدی؟
تا آخر زنگ دیگر سونیا به استیون نگاه نکرد و ظاهرا گریه می کرد. مالکوم و ماروین هم تا آخر زنگ زیر لب در این مورد بحث کردند که چرا مارتین این قدر عجیب شده است و البته به نتیجه ای هم نرسیدند. استیون هم مشغول صحبت با ویل شد. الکسیس هم با مداد روی میز را خط خطی می کرد. وقتی زنگ خانه خورد، همه بند شدند که به سمت خانه هایشان بروند. مالکوم، ماروین و استیون سونیا را دیدند که صورتش غرق اشک بود. استیون ابروهایش را بالا برد و به سمت او رفت. مالکوم و ماروین کمی به طرف استیون و سونیا متمایل شدند تا صحبت هایشان را بشنوند.<**ادامه مطلب...**> آنها فقط شنیدند که سونیا به استیون گفت:
از دست تو ناراحت نیستم. از حرف ویل ناراحت شدم. او همه جا آبروی من را می برد.
مالکوم به ماروین گفت:
بیا برویم.
ماروین از آن دو چشم برداشت و همراه برادرش به سمت خانه به راه افتادند. در راه آن دو ساکت بودند. ماروین به کوه ها نگاه می کرد و مالکوم به رودخانه نگاه می کرد. بعد از سکوت طولانی مالکوم گفت:
دلم به حال سونیا می سوزد.
ماروین گفت:
من هم همین طور. به نظرم ویل خیلی عوضی است.
مالکوم گفت:
آره. آن قدر ها هم که فکر می کردم استیون بد نیست. دست کم دل نازک است.
ماروین سرش را به نشانه ی تائید تکان داد. در همین موقع چشمش به ورونیکا افتاد. با دست به بازوی مالکوم زد و گفت:
آنجا را نگاه کن.
مالکوم به ورونیکا چشم دوخت و به ماروین گفت:
بیا پشت این درخت. دارد با مارتین حرف می زند.
ماروین متعجب شد که چه طوری تا آن موقع مارتین را ندیده بود. به دنبال برادرش پشت درختی در نزدیکی آن دو رفت و به حرف هایشان گوش سپارد.