افسانه ی هفت
افسانه ی هفت
صدای قدم های بلندش در راه روهای تاریک . نم دار زیر زمین قصر میپیچید.تنها نور بسیار کمی از مشعل های روشن روی دیوارها بر فضای سیاه می تابید سایه ای که قدم به قدم به دنبالش می آمد سایه ی او نبود سایه ی مرگ بود..چهره ی او قابل تشخیص نبود.تنها چیزی که از او دیده میشد.قد بلند و لباس سیاهش بود.دستانش را در پشتش قلاب کرده بود و سرش را بالا نگاه داشته بود.صدای نفس های بلندش با صدای قدم های یکنواختش ضرب گرفته بودند و و مو را بر بدن سیخ میکردند.ادامه مطلب...